
چریکۀ تارا؛ رهایی از سنتها
نوشته : دکتر سید علی اکبر هاشمی کرویی
چریکۀ تارا محصول سال 57 است و در کنار غریبه و مه (1353)، مرگ یزدگرد (1360)، و مسافران (1370) یکی از چهار فیلم استعاری بیضایی است. فیلمهایی سینمایی با بازیها و گفتوگوهایی اغلب تئاتری. این چهار اثر را مضامین مشترکی مانند ابهام و رازآلودگی گذشته و آیندۀ پس از مرگ بههم پیوند میدهد. متن زیر یادداشتی است حاوی فهم نویسنده از این فیلم و البته برای کسی قابل فهم است که فیلم را دیده باشد.
فیلم با بازگشت تارا از ییلاق آغاز میشود. هنوز به منزل نرسیده که خبر درگذشت پدربزرگش را میشنود. بلافاصله پس از رسیدن به خانه وقتی مردم روستا برای دیدنش جمع میشوند، برخی وسائل پدربزرگش را به این و آن میبخشد. در این بین شمشیر قدیمی پدربزرگ را نیز به یکی از اهالی میدهد. شمشیر پدربزرگ نماد ارتباط تارا با سنت و گذشتههای دور است. تنها میراثی که از بین خنزر پنزرهای بازمانده از پدربزرگ بهدرد هیچکس نمیخورد. تارا آنرا مانند دیگر وسایل شخصی پدربزرگ بخشیده؛ اما پیرمردی که آنرا برده بود با وحشت آنرا پس میآورد و دیگر کسی حاضر به قبول آن نمیشود: «اونا چیزای لازمتر میخوان». تارا نمیداند با آن چه کند. چیزی که برای شرایط امروز به هیچ کاری نمیآید. اگر در اثر کهنگی و پوسیدگی کارکرد خود را از دست نداده باشد، تنها بهدرد نبرد و کشتار میخورد. چنانکه تارا یکبار در ساحل با آن توانست از خود و بچههایش در برابر سگی که به آنها حمله کرده، دفاع کند. اما مسأله این است که گویا در آنجا هم همین شمشیر مرموز موجب تحریک سگ شده است! ظاهرا شمشیر خود خطری ایجاد میکند تا در دفاع از آن بهکار گرفته شود و به این ترتیب این تصور را القا کند که هنوز کارآمد است! و البته یکبار هم مؤفق میشود با آن در کومهاش را هنگام وزش باد شدید از پشت ببندد. اما به هر ترتیب این شمشیر ابزار زندگی نیست. نه شخم زدن زمین، نه هیزم شکستن و نه خرد کردن سبزی. تارا تلاش میکند آنرا برای کشاورزی بهکار گیرد ولی بهدرد درو کردن هم نمیخورد و کارکرد یک داس ساده را هم ندارد. کشاورزی نماد زندگی است.
«آشوب»، برادرِ شوهر تارا، هم نماد سنت است: «برادرم، رحمان، شیربهای تو رو داده تارا، تو جزوِ مایی». او با این استدلالِ مبتنی بر باورهای سنتیاش معتقد است تارا حتما باید با او ازدواج کند. تازه این (نماد) سنت حیلهگر و خائن نیز هست؛ تارا براین باور است که آشوب برادر خود را کشته تا به وی برسد. نام این نماد، آشوب، دلالت دارد بر اینکه ماندن در سنتهای گذشته جز آشوب و دردسر رهآوردی برای زندگی امروز ندارد.
تارا با دو فرزند خردسال، زندگی سختی را میگذراند. برای زن جوان در محیطی سنتی تنهایی شاید بدترین دشواری زندگی باشد ـ حتی بدتر از فقر. همۀ این بلاها از سوی سنت و فرهنگهای سنتی جامعهاش بر او و زندگیاش آوار میشود. کیست که در پی زندگی آرام و بی دغدغه نباشد؟ تارا باید از سنت رها شود تا بتواند «زندگی» کند. او توانسته با «نه» گفتن به آشوب (بخش بیرونی سنت) او را از خود و جامعه برهاند و از شرش راحت شود. آشوب خانۀ خود را ویران میکند و از آن منطقه کوچ میکند.
اما بخش مهمتری از سنت هنوز گریبانگیر اوست. سنتی که درونی شده است و باورمندانش را رها نمیکند. سنتی که نمادش شمشیر پدربزرگ است و بروزش مردی تاریخی که از گذشتههای دور میآید. او در آغاز به طلب شمشیر آمده بود ولی اکنون طالب تاراست. وصال میسر نمیافتد مگر به یکی از این دو طریق: یا مرد تاریخی اینجهانی و امروزی شود، که این تاوانش مرگ فرزندان تاراست و او این را نمیپذیرد؛ و یا اینکه تارا به جهان مبهم و رازآلود مرد تاریخی بپیوندد. تارا بهناچار راه دوم را برمیگزیند اما با بچههایش که عامل وابستگی او به جهان کنونیاند، چه کند؟ تارا برای رهایی از این برزخ زجرآور یا باید دو فرزند خردسالش را به قلیچ، مردی روستایی که تنها برای زندگی و نه دیگر هیچ خواستگار تاراست، بسپارد و عروس مرد تاریخی شود و با او به اعماق تاریخ برود و یا اینکه اساسا خود را از شر این مانع بزرگ زندگی عادی (مرد تاریخی) برهاند. اما به نظر میرسد اکنون تارا نیز به او علاقهمند شده است. باورهای درونیشده قویتر از آن هستند که بتوان بهراحتی از شرشان خلاص شد. تارا کمکم تاب از کف میدهد و تصمیم میگیرد فرزندانش را رها کند و به اعماق تاریخ برود. اما اینبار این مرد تاریخی است که او را رها میکند و از راه دریا به راه خود میرود. تارا چندبار به دریا میزند تا به او برسد اما دریا وی را پس میزند. گویا از آغاز پیوند با سنتهای تاریخی ناممکن بوده، تلاش برای همجواری با آن هوس و توهمی بیهوده بوده است ـ چیزی مانند یک کابوس عاشقانه. وقتی تارا از شر مرد تاریخی رها میشود مانند کسی که از کابوسی هولناک بیدار شده یا کسی که مدتی مسخشدگی یا از خود بیگانگی را تجربه کرده و سپس بهخود آمده است، به آرامش میرسد و لحن سخن گفتنش تغییر میکند. در همین لحظه قلیچ از راه میرسد و به وی خبر میدهد که مجلس شبیه (نماد بیرونی آن سنت ریشهدرا درونی یعنی مذهب) تمام شده است. (البته اشاره به مذهب منحصر در این یک مورد نیست. از سویی چند بار در طول فیلم مجلس شبیهخوانی (تعزیه) از ماجرای کربلا ـ و بهطور خاص تعزیۀ حضرت عباس (ع) ـ را میبینیم ـ که از آن با عنوان «مجلس شبیه اولیا» نام میبرند ـ و از سویی دیگر مرد تاریخی در ضمن بیان خاطراتش از نبردی که در آن کشته شده است، چند بار میگوید: «… ظهر بود و ما به نماز رفته بودیم…»؛ که این نیز برای مخاطب ایرانی یادآور نماز ظهر روز عاشوراست. افزون براین این سخن مرد تاریخی نیز قابل توجه است: «کتاب خدا را با ما به شهادت نهاده بودند و سوگند خود را به چند سکه فروختند»). تارا در پاسخ قلیچ با آرامش میگوید: «تمام شد، راحت شدم». سپس با چهره و لحن یک زن معمولی، که از زندگی بیش از هر چیز تنها زندگی میخواهد و از تنهایی بهتنگ آمده است، به قلیچ میگوید: «کی عروسی میکنیم قلیچ؟» اینگونه سخن گفتن یک زن با یک مرد برای ازدواج رهآورد دنیای مدرن است؛ چیزی که جز با گذر از سنت ممکن نیست. البته قلیچ نیز سنتی است؛ اما سنتی غیر ستیزهجو، صلحطلب، بیدردسر و در پی زندگی. چنین سنتی، اگر ممکن و موجود باشد، میتواند برای جوامع سنتی راهی باشد بهسوی تحولات نو. در این عصر با سنتهای دستوپاگیر، چه فرهنگی و بومی و چه مذهبی، نمیتوان زندگی آسوده و مسالمتآمیز داشت. به نظر میرسد این یکی از سخنان اصلی چریکۀ تاراست؛ که گفته میشود اولین فیلم توقیفی جمهوری اسلامی است.
تعبیرها و صحنههای دال بر مذهب: شکافتن فرق سر، لگدکوب سم ستوران، نشان دادن سرها بر نیزه، بیرون زدن خون از درخت، مجلس شبیه اولیا، سپاه ظلم، «هزاران تن کشتند که 700 تن آنان حامل قرآن بودند» و … .
https://atreeart.com