
فيلمنامه
فراموشي
محسن مخملباف
آپارتماني در يك مجتمع مسكوني، روز:
مردي كور با سن متوسط، از تاريكي اتاقي در آپارتمان مسكونياش، كه در طبقه هفدهم يك برج بلند در وسط تهران قرار دارد، خود را به هال ميرساند و پردههايي را كه پنجرههاي آپارتمان را پوشاندهاند، كنار ميزند. نور به داخل تاريكي آپارتمان ميريزد.
مرد رو به شهر ميايستد و با آن كه چشم ندارد، گويي ايستاده است تا شهر را ببيند. پس از لحظهاي پنجره را ميگشايد. صداي شهر پر از ازدحام به داخل ميريزد. مرد ريههايش را از هوا پر ميكند و از پنجره رو ميگرداند و شلوار و كتش را مييابد و ميپوشد و همزمان زنش را صدا ميكند.
مرد كور: الهه، الهه…
از زن او خبري نيست و مرد كور همانطور كه زنش را صدا ميكند به دنبال چيزي ميگردد كه نمييابد. در اتاقي را ميكوبد و بعد با دستي كه كور مال كورمال جستجو ميكند دستگيره را مييابد و در را باز ميكند.
مرد كور: الهه، كجايي؟
جوابي نمييابد. مرد كور عصايش را آرام به اين سو و آن سو ميگرداند و رختخواب دو نفره را با دست لمس ميكند، اما زنش را نمي يابد.
مرد كور: الهه! كجا خوابيدي؟
با عصا زير تختخواب را ميكاود، اما زنش را نمييابد. از اتاق بيرون ميآيد و به اتاق ديگري ميرود. در اين جا نيز با عصا هر كجا را جستجو ميكند و روي هر صندلي را دست ميكشد.
مرد كور: الهه، عزيز دلم، دوباره كجا گم شدي؟
بعد به سراغ حمام و توالتهاي آپارتمان ميرود. يك به يك زير دوش، وان و توالتها را بازرسي ميكند و همان طور قربان صدقه زنش ميرود، اما زن او نيست. رفته رفته صداي مرد بلندتر ميشود و زنش را با فرياد صدا ميكند و خود را به در بالكن آپارتمان كه در پرتگاه قرار دارد ميرساند. از اين كه در آپارتمان باز است، وحشت ميكند و به بالكن ميرود و عصايش را به هر سو ميزند. از برخورد عصا به ميلههاي بالكن سر و صدا بلند ميشود و پرندهاي كه درون بالكن حضور دارد، پرواز كنان به آسمان ميگريزد.
حالا مرد كور دستش را به لبه ميلههاي محافظ بالكن ميگيرد و رو به كف خيابان مجاور فرياد ميكشد.
مرد كور: الهه… الهه…
صداي زنگ خانه ميآيد. مرد كور سراسيمه به داخل آپارتمان باز ميگردد و در ورودي را باز ميكند.
مرد پيري كه لابيمن مجموعه است روبروي در ايستاده است. در حاليكه زن مرد كور را كه آشفته و پريشان است و قيافه مات و مبهوتي دارد، به همراه آورده است.
لابي من: سلام آقا.
مرد كور: سلام.
لابي من: خانمتون از نصفه شب اومده تو لابي، هي خواسته بره بيرون، من نذاشتم، يكي دوبار هم با آسانسور برش گردوندم بالا، كه دوباره توي طبقات گم شده بود. باز همسايه ها آوردنش دم در، به من تحويلش دادن. لطف كنين شماره آپارتمانتونو يادش بدين كه مزاحم همسايهها نشه. چند بارم اومدم زنگ زدم كه خواب بودين و نشنيدين.
مرد كور: ببخشيد، من شبها واليوم ميخورم كه خوابم ببره، صداي زنگو نشنيدم.
زن: من ميخوام برم تو جوب تف كنم.
مرد كور دست زنش را ميگيرد و او را كه مثل آدمهاي كوكي خشك راه ميرود و مات نگاه ميكند، به داخل ميكشد.
لابي من: [پارچهاي را كه به دست دارد در دست مرد كور ميگذارد.] روسرياش هم افتاده بود زمين.
لابي من ميرود و مرد كور در را ميبندد و روسري را بر سر زنش گره ميزند.
مرد كور: مگه نگفتم روسريتو دو تا گره بزن كه باز نشه. [و خودش روسري را بر سر زنش ميكشد و آن را زير گلوي زنش دوبارگره ميزند.] تو عينك منو نديدي؟
زن: من ميخوام برم تو جوب تف كنم.
مرد كور: بذار اين پسره بياد، ميدم ببره تو رو توي كوچه بگردونه، حالا اون عينك منو پيدا كن.
زن در آپارتمان سرگردان راه ميرود.
مرد كور: ببين عينك منو كجا گذاشتي.
زن: عينك… عينك؟
مرد كور: عينك، همونيه كه دوتا شيشه داره، من ميذارم روي چشمام. [زن در اتاقها گم ميشود.] الهه، الهه… عينك منو بده، الان اين پسره ميآد، نميخوام چشمامو بيعينك ببينه. عينك، هموني كه دوتا شيشه داره، هموني كه من ميذارم روي چشمم.
زن: [عينك مرد و تسبيح او را ميآورد.] من ميخوام برم تو جوب تف كنم.
مرد كور: الهه، به جاي اينكه بگي ميخوام برم تو جوب تف كنم، بگو من خونهمون طبقه هفدهمه.
زن: من خونهمون طبقه[ از يادش ميرود بقيه جمله چه بوده است. دوباره تكرار ميكند.] من خونهمون طبقه…؟
مرد كور: هفدهمه.
زن: هفدهمه.
مرد كور: من خونهمون طبقه هفدهمه.
زن: من خونهمون طبقه هفدهمه. ميخوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: من خونهمون طبقه هفدهمه.
زن: من خونهمون… ميخوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: ديوونهام كردي. [گوشي تلفن را برميدارد و شماره لابي را ميگيرد.] الو، لابي؟ سلام. شرمندهام. من خانوممو ميفرستم پايين، شما لطفاً ببرينش توي جوب آب تف كنه، بعد لطفاً با آسانسور برش گردونين بالا، اون تا اين كارو نكنه، دست ور نميداره.
گوشي را ميگذارد، دست زن را ميگيرد و او را از آپارتمان بيرون ميبرد.
جلوي آسانسور، ادامه:
مرد كور دگمه آسانسور را ميزند و منتظر ميماند.
مرد كور: توكجا زندگي ميكني؟
زن: من ميخوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: بگو من طبقه هفدهم زندگي ميكنم.
زن: من طبقه هفدهم …
در آسانسور باز ميشود. و مرد كور زنش را به داخل آسانسور ميفرستد و با انگشتانش شمارههاي طبقات آسانسور را لمس ميكند و شماره طبقه صفر را فشار ميدهد و قبل از آن كه در آسانسور بسته شود، دوباره سوال ميكند.
مرد كور: تو كجا زندگي ميكني؟
زن: من طبقه هفدهم هستم.
در آسانسور بسته ميشود.
داخل آسانسور:
زن داخل آسانسور است. آسانسور از طبقه هفدهم به طبقات پائين تر ميرود. و در طبقه چهاردهم ميايستد و در آسانسور باز ميشود. و مرد مسني كه لباس شيكي به تن دارد، وارد ميشود.
مرد: سلام خانم. صبح بخير.
زن: من طبقه هفدهم هستم. ميخوام برم …
مرد: پس چرا شاسي لابي رو فشار دادين؟
زن: من طبقه هفدهم هستم.
مرد: بايد اجازه بدين اين آسانسور برسه طبقه همكف، من براتون دوباره شاسي طبقه هفدهم را فشار ميدهم.
آسانسور به طبقه همكف ميرسد و مرد قبل از آن كه خارج شود، شاسي طبقه هفدهم را فشار ميدهد و خارج ميشود. دوباره در آسانسور بسته ميشود و به سمت بالا حركت ميكند. آسانسور در طبقهاي ميانه راه ميايستد و در آن باز ميشود و مرد نظافتچيِ قد كوتاهي كه آلات نظافت و سطل آبي را در دست دارد، وارد ميشود.
مرد نظافتچي: شما پايين ميرين يا بالا؟
زن: من طبقه هفدهم هستم.
مرد نظافتچي: من ميرم پايين.
و از آسانسور خارج ميشود و در بسته ميشود و زن دوباره با آسانسور بالا ميرود و در طبقه هفدهم ميايستد. در باز ميشود. زن و مردي كه از آپارتمان روبرو آمدهاند، سوار آسانسور ميشوند.
مرد: سلام خانوم، آقاتون خوبند؟
زن ديگر: [آهسته به مردش] بيچاره فراموشي گرفته. يكساله توي اين آسانسور بالا و پايين ميره، هي يادش ميره كجا ميخواسته بره.
دوباره آسانسور به پايين حركت ميكند.
زن: من كجا ميشينم؟… من طبقه هفدهم هستم.
در طبقه چهاردهم در آسانسور باز ميشود و مرد نظافتچي سوار ميشود و با تعجب به زن نگاه ميكند.
مرد نظافتچي: هي از آسانسور بيخودي ميري پايين و بالا، آسانسور رو خراب ميكني. معلومه كجا ميخواي بري؟
زن ديگر: [آهسته به نظافتچي] مريضه، اذيتش نكن.
آسانسور در طبقه همكف ميايستد و همه خارج ميشوند. لابيمن جلوي در ايستاده است. زن را از دور ميبيند. جلو ميآيد و زن را بيرون ميكشد.
لابي من: پس كجا بودي؟ بيا بريم توي جوب آب تف كن، برگرد خونه تون.
لابي و جلوي در مجموعه، ادامه:
لابيمن دست زن را گرفته است و همراه خود او را تا جلوي جوي خيابان ميبرد. زن همانطور حيران ايستاده است.
لابي من: تف كن ديگه، فقط شعارش رو ميدي؟!
زن حيران ايستاده است و يكباره راهش را ميگيرد و ميرود. لابي من ميدود و جلوي او را ميگيرد.
لابي من: تنهايي ميري گم ميشي. تف كن توي جوب برگرد بالا.
زن: من طبقه هفدهم هستم.
لابي من: شوهرت به من تلفن كرد، گفت: بيارمت لب آب تف كني توي جوب، بعد من تو رو برگردونم خونه تون. زودباش تف كن توي جوب، برگرد خونه تون.
زن: عينك. عينك منو پيدا كن. نميخوام اين پسره چشمهامو ببينه.
لابي من: خانم يا تف كن توي جوب، يا برگرد بالا.
زن سرگردان مانده است.لابي من دست او را ميگيرد و به زور به سمت داخل مجموعه ميكشد. زن از رفتن امتناع ميكند.
زن: عينك منو پيدا كن.
لابيمن او را كشان كشان تا جلوي آسانسور مي برد و او را سوار آسانسور ميكند و شاسي طبقه هفده را ميزند و درِ آسانسور كه بسته ميشود، به جايگاه خود بر ميگردد. از در ورودي پسرك روزنامه فروش در حالي كه با خود تعداد زيادي مجله و روزنامه را حمل ميكند، وارد ميشود.
پسرك روزنامه فروش: سلام آقا.
لابي من: سلام.
پسرك روزنامه فروش: اجازه هست برم بالا؟
لابي من: كجا؟
پسرك روزنامه فروش: براي خونهها روزنامه ببرم.
لابي من: بريز توي صندوق پستيشون، خودشون ورميدارن. توي مجموعه دزدي شده، گفتن ما ديگه غريبههارو راه نديم.
پسرك روزنامه فروش: اخه بعدش ميرم كمك طبقه هفدهم.
لابي من: برو ولي زود برگرد.
پسرك روزنامه فروش ميرود و جلوي آسانسور ميايستد. آسانسور ميرسد و پسر سوار ميشود.
داخل آسانسور، ادامه:
زن درون آسانسور سرگردان است.
پسرك روزنامه فروش: سلام خانوم.
زن: الهه كجايي؟
پسرك، شاسي همه طبقات را فشار ميدهد. آسانسور در طبقه اول ميايستد. پسرك دست زن را ميگيرد و او را لاي در آسانسور قرار ميدهد كه در بسته نشود و خودش از زير در آپارتمانهاي طبقة اول، روزنامه مياندازد و به داخل آسانسور برميگردد و زن را از جلوي در كنار ميكشد تا در بسته شود. و دوباره در طبقة دوم زن را لاي در آسانسور قرار ميدهد تا در بسته نشود تا او بتواند از زير درها، روزنامه يا مجله به داخل آپارتمانها بيندازد.
زن: الهه، عزيز دلم، باز كجا گم شدي؟
در آسانسور بسته ميشود. فيد اوت.
داخل آپارتمان هفده، ادامه:
مرد كور روي صندلي چوبي نشسته است. پسرك روزنامه فروش مثل كودكان دبستاني كه پيش معلمي درس پس ميدهند، تيتر روزنامهها را ميخواند.
مرد كور: نه اين اهميت نداره، برو سراغ يه مطلب ديگه.
پسر تيترهاي ديگري از روزنامهها را ميخواند. در ميان تيترها يكي از مطالب با عنوان سه رؤياي جهاني، توجه مرد كور را به خود جلب ميكند. پسر مطلب را از روي روزنامه با تپق براي مرد كور ميخواند.
پسرك روزنامه فروش: جهان به سوي سه رويا در حركت است. سكولاريزيشن، ليبراليزيشن، دمكراتيزيشن.
مرد كور: با قيچي ببُر، فكسش كن.
پسر مطلب روزنامه را با قيچي ميبُرد و آن را در فكس قرار ميدهد. مرد كور خودش كورمال كورمال شمارهاي ميگيرد و شاسي ارسال فكس را فشار ميدهد.
مرد كور: از اين نويسنده قبلاً چندتا مطلب ديگهام چاپ شده، حرف هاش مثل جاسوسهاست. پفيوز عامل غربه. نميدونم چرا هر چي مطالبشو فكس ميكنم، جلوشو نميگيرند؟!
پسرك روزنامه فروش: آقا اين چيزهايي كه نوشته بود، معنياش چي بود؟
مرد كور: حرفاش معني نداره پفيوز. اين مطالبي رو كه براي من ميخوني، هيچوقت به خاطرت نسپُر پسرم كه برات خطرناكه، پارهاش كن بريز تو سطل آشغال.
پسرك روزنامه فروش روزنامه فكس شده را پاره كرده، اما به جاي ريختن در سطل آشغال، در جيبش ميگذارد. صداي زنگ آيفون تصويري ميآيد. مرد كور به سوي آيفون ميرود. مرد جواني در تصوير آيفون ديده ميشود.
مرد كور: كيه؟
مرد درون تصوير آيفون: آقا رانندهام.
مرد كور جلوي آينه ميايستد و لباسهاي خود را مرتب ميكند و كلاهي لبه دار را بر سر ميگذارد.
مرد كور: [به پسرك روزنامه فروش] لباسهاي من مرتبه؟
پسرك از پشت سر مرد كور، او را در آينه نگاه ميكند و يقة او را مرتب ميكند و پرزهاي روي لباسش را با دست ميتكاند و با دستمال كفشهايش را تميز ميكند.
پسرك روزنامه فروش: حالا مرتبه آقا.
مرد كور از جيبش جعبه قرص واليوم را در ميآورد و به دنبال زنش ميگردد.
مرد كور: الهه، كجايي؟
پسرك روزنامه فروش: رو تخت خوابيده آقا.
مرد كور: [ به پسرك] يه ليوان آب بيار.
و خودش كنار تخت زنش مينشيند و قرص واليوم را در دهان او ميگذارد.
مرد كور: بخور واليومه، خوابت ميكنه كه تا من برگردم، حوصلهات سر نره.
زن قرص را ميخورد و پسرك ليوان آب را به مرد كور ميدهد و او ليوان را در دهان زنش ميگذارد تا آب را جرعه جرعه بنوشد. آب از كنار دهان زن به لباسهايش و رختخواب ميريزد. بعد مرد كور او را آرام ميخواباند.
مرد كور: همين جا بخواب، هي به خودت بگو، ميخوام بخوابم تا خوابت ببره.
زن: من پسرمو ميخوام. كي اونو برده زندان؟
مرد كور: بگو ميخوام بخوابم تا خوابت ببره.
زن: كي اونو برده زندان؟
مرد كور و پسرك از آپارتمان خارج ميشوند.
آسانسور و لابي و جلوي در مجموعه، ادامه:
مرد كور و پسرك روزنامه فروش كه حالا جز يكي دو روزنامه برايش باقي نمانده است، درون آسانسورند.
مرد كور: ميدوني تو چندمين روزنامه فروشي هستي كه تا حالا من عوضشون كردم؟
پسرك روزنامه فروش: نه آقا.
مرد كور: هفتمي. ميدوني چرا عوضتون ميكنم؟
پسرك روزنامه فروش: براي اينكه پررو نشيم آقا.
مرد كور: براي خاطر خودتون. چون ميترسم عين پسر من بدبخت بشين.
از آسانسور كه در همكف ميايستد خارج ميشوند. در دست راست مرد كور عصايي است كه براي جلوگيري از برخورد با آدمها و اشياء آن را آهسته به چپ و راست تكان ميدهد و در دست چپش يك تسبيح شاه مقصود است.
مرد كور: يه روز منم مثل تو چشم داشتم، توي جنگ با عراق، مجروحين شيميايي رو جمع ميكردم، آخرش چشم خودمم آلوده شد.
از مجموعه بيرون ميشوند و به سمت ماشيني كه منتظر بردن مرد كور است، ميروند و پسرك روزنامه فروش وقتي مرد كور سوار ميشود درِ ماشين رابا احترام برايش مي بندد.
پسرك روزنامه فروش: خداحافظ آقا. فردا دوباره ميآم.
مرد كور: صبر كن كارت دارم. [سرش را از شيشه بيرون ميكند و در گوش او نجوا ميكند.] اون روزنامة پاره رو از جيبت درآر بده من. [ پسرك جا خورده روزنامههاي پاره مچاله شده را از جيبش در ميآورد و به دست مرد كور ميدهد.] بايد دنبال يه بچة ديگه بگردم؟!
پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا خواستم سطلتون كثيف نشه.
مرد كور: [گوش پسرك روزنامه فروش را ميگيرد و ميكشد.] اوني كه پسر خودم بودو سالها كمك من ميكرد تا مطالب آلوده رو از توي روزنامه ها جمع كنيم، آخرش خودش هم آلوده شد. تو كه ديگه جاي خود داري. هي بهش گفتم چيزهايي رو كه ميخونيم، به خاطرت نسپُر. مثل تو زبلي كرد، هي يواشكيِ من، رفت اون مطالبو خوند و خوند تا حفظ بشه. حالا كجاست؟
پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا.
مرد كور: حالا اونجائيه كه عرب ني مياندازه.
گوشِ پسرك روزنامه فروش را رها ميكند. ماشين راه ميافتد.
ماشين در خيابانهاي تهران، روز:
ماشين در خيابانها ميرود. مرد كور اشكهاي چشمش را با گوشة انگشتش پاك ميكند.
مرد كور: چقدر تو راهيم؟
راننده: آقا ترافيكه، فكر كنم يك ساعتي توي راه گير كنيم .
مرد كور: از اداره چيزي براي گوش كردن نفرستادند؟
راننده: يك نوار موسيقيه آقا.
و ضبط صوت را روشن ميكند. صداي موسيقي به همراه صداي آواز يك زن شنيده ميشود.
مرد كور: چند بانده؟
راننده: دوازده بانده.
مرد كور: باند تك خواني زن حذف بشه. صداي زن حرامه.
راننده ولوم يكي از باندهاي ضبط را ميبندد، صداي خواننده زن حذف ميشود. مرد كور لحظهاي روي موسيقي تمركز ميكند. صداي زناني كه آواز زن را همراهي ميكردهاند، به گوش ميرسد.
مرد كور: باند صداي كُر زنها رو حذف كن. صداي زنها تحريك كننده است.
راننده ولوم ديگري از باند ضبط را ميبندد. صداي كُر زنان حذف ميشود. حالا موسيقي بدون هر نوع صداي انساني ادامه دارد.
مرد كور: باند سازهاي زهي رو بيار بالا.
صداي سازهايي كه نقش رنگ آميزي قطعه موسيقي را به عهده دارند، بالا ميآيد. از ميان آنها صداي قيچك خودنمايي ميكند.
مرد كور: صداي سازهاي زهي رو حذف كن. ميگن هر كس توي دنيا صداي موسيقي رو بشنوه، از شنيدن صداي موسيقي توي بهشت محروم ميشه.
راننده ولوم باند ديگري را ميبندد و صداي سازهاي زهي قطع ميشود و حالا فقط صداي بيس موسيقي كه بيشتر طبل است شنيده ميشود. با اين صدا تنها احساس جنگ القاء ميشود.
راننده: آقا تو بهشت مگه موسيقي هم وجود داره؟
مرد كور: پس چي! هرچي رو خدا اينجا حروم كرده يك جور ديگهاش رو براي مؤمنين تو بهشت حلال كرده. من كه حالا خدا تفضل كرده چشممو ازم گرفته نميتونم به نامحرم نظر كنم. اما شما كه شكر خدا چشم دارين اگه يه نظر به نامحرم كنين خودتونو از هزاران حوري تو بهشت محروم كردين. منظور خدا اين نيست كه زن بده، ولي هر چيزي يه جايي داره، يه وقتي داره. خدا قسمت كنه وقتي در بهشت نسيم ملايمي به شاخهها و برگهاي درختها ميوزه، يه صداي موسيقي بهشتياي شنيده ميشه كه نگو، اما اين مختص كسانيه كه توي دنيا صداي مزقون مزخرف تو گوششون نرفته باشه.
راننده: آقا نظر نهاييتون راجع به اين قطعه چيه؟
مرد كور: فقط همين قسمتش مجازه، اما اگه همينم پخش نشه، خدا راضي تره.
اداره و سالن سانسور فيلم، روز:
مرد كور از پلهها و راهروهايي عبور ميكند. از كنار او مرداني كه قوطي ها و حلقههاي فيلم را تا بالاي سرشان بغل كردهاند، عبور ميكنند. مرد كور وارد سالن ميشود.
مرد كور: سلام به همة دوستان هميشه غايب.
كسي جواب او را نميدهد.
مرد كور: پس السلام عليك به تنها حاضر در جلسه.
مدتي ميگذرد تا سرانجام آپاراتچي پير كه گويي از سالن فرسوده سانسور پيرتر است در حالي كه بوبينهاي فيلم را مثل بچههايي كه چرخي را قل ميدهند با خود ميآورد وارد ميشود.
آپاراتچي: سلام آقا. شما طبق معمول نفر اولي هستين كه تشريف آوردين. اجرتون با خدا.
مرد كور: سلام ويگن جان. مؤمن واقعي بايد آن تايم باشه. ميگن رئيس جمهور امريكا براي سرنگوني حكومت ايران، صبحها قبل از طلوع خورشيد از خواب بلند ميشه، اونوقت ما براي حفظ اين نظام، ساعت ده صبح شده، هنوز كارو شروع نكرديم.
آپاراتچي: امروز همه اطلاع دادند كه نميآن. براي يه جلسة فوقالعاده رفتن. تنها شما فيلم ها رو بازبيني ميكنين.
مرد كور: پس شروع كن.
آپارات روشن ميشود و نور آن بر صورت مرد كور ميافتد. آپاراتچي كنار مرد كور مينشيند و گويي فرصتي گير آورده است تا سيگاري روشن كند.
آپاراتچي: راستي بخشنامه جديد سيگار كشيدن توي فيلمهارو ممنوع كرده.
مرد كور: فيلم امروز چيه؟
آپاراتچي: اينا تكههاي فيلم هائيه كه بعد از انقلاب سانسور شده، كارگردانهاي داخلي و پخش كنندههاي فيلمهاي خارجي تقاضا كردند كه قطعههاي سانسور شده دوباره بازبيني بشه و اگه امكان داره حالا كه فضاي سياسي بازتر شده، اجازه نمايش بگيره.
روي پرده، قسمتهاي سانسورشدة فيلمها در پي يكديگر به نمايش در ميآيند و مرد آپاراتچي همة آنچه را مرد كور از طريق صدا نميتواند تشخيص دهد، براي مرد كور بازگو ميكند. از قبيل نام فيلم، نام كارگردان، نام بازيگران، حركات هنرپيشهها و يا وضعيت لباس زنان كه چه كسي پوشيده يا چه كسي عريان است.
آپاراتچي: اين يه فيلم افغانيه. صحنه سنگسارِ يك زن به دست مردها. حالا سنگ توي سر زن خورد، آقا خون زد بيرون. يك سنگ خورد توي چشم زن، چشمش از حدقه زد بيرون. آقا حالا زن داره جون ميده.
صداي جيغ زن سنگسارشونده و هياهوي مردمان خشمگين شنيده ميشود.
مرد كور: فاحشه حقش اينه كه سنگسار بشه، اما نمايش اين صحنهها به مصلحت نيست.
آپاراتچي: اين يه فيلم ايرانيه آقا. مستنده، انگشتاي يه دزد رو گذاشتن زير گيوتين. [صداي پايين آمدن تيغه گيوتين ميآيد.] تيغه گيوتين پائين اومد آقا. انگشتاي دزده ريخته رو زمين داره تكون ميخوره.
صداي جيغ مرد دزدي كه دستش قطع شده است شنيده ميشود.
مرد كور: دزد حقش اينه كه دستش قطع بشه تا مردم بترسن و ديگه دزدي نكنن. اما نمايش اين فيلم به مصلحت نيست.
آپاراتچي: اين يه فيلم ژاپنيه آقا.
مرد كور: مال كوروساواست؟
آپاراتچي: اسمش داستان توكيوست آقا.
مرد كور: پس مال ازويِ خدا بيامرزه.
آپاراتچي: يه پيرزن و يه پيرمرد با فاصله از همديگه نشستن، دارن صحبت ميكنن. خيلي صحنهاش معموليه. اونا از تنهايي صحبت ميكنند.
مرد كور: اين فيلمش اشكال نداره، بيشتركارگردانش اشكال داره. ميگن ازو يك عمر مثل كارمندها صبح تا شب فيلم ميساخته، شبها هم تا صبح با رفيقاش عرق ميخورده. بعدم كه مرده، گفته روي قبرش به جاي اسم و مشخصاتش بنويسن “هيچي” يعني همه چي كشك. نمايش فيلم هاي كارگردانهاي نهيليست به مصلحت نيست.
آپاراتچي: اين يه فيلم فرانسويه.
مرد كور: مال گدار يا تروفو؟
آپاراتچي: اسم فيلم فارنهايت 451. وسط يك صحنه دارن كتابها را آتيش ميزنند، يه پيرزني رفته وسط آتيش تا با كتاباش بسوزه.
مرد كور: ميگن اين فيلم راجع به مرگ ادبيات به دست تصويرِ سينما و تلويزيونه. اما تو ايران هر روشنفكر خري كه ببينه، فكر ميكنه عليه سانسوره. اينجا نمايشش به مصلحت نيست. همون به درد فرانسويها ميخوره.
آپاراتچي: اين جك نيكلسونه آقا.
مرد كور: ديوانه از قفس پريد؟
آپاراتچي: جك نيكلسون شيشه رو ميشكنه و از ديوونه خونه فرار ميكنه.
مرد كور: نه نه نه. خيلي تحريك كننده است. اين جوونهاي نسل سوم منتظرند يكي يه شيشه اي رو بشكنه تا اونها خيابانها رو به آتيش بكشند.
آپاراتچي: آنتوني كوئين آقا.
مرد كور: در زورباي يوناني ازروي نوشته نيكوس كازانتزاكيس؟ يا در فيلم جادهِ فليني؟
تصوير آنتوني كوئين روي پرده.
آنتوني كوئين: جلسومينا، جلسومينا.
مرد كور: اون موقعي كه چشمهام سالم بود، عاشق بازي جلسومينا بودم.
آپاراتچي: آقا شنيدين جلسومينا زن واقعي فليني بوده؟ ميگن وقتي فليني مُرد، جلسومينا هم چند روز بعدش مُرد.
صحنهاي از فيلم جاده فليني. جلسومينا مريض است و در حال جان دادن است.
مرد كور: تو ميگي چيكار كنيم، نمايشش اشكال داره؟
آپاراتچي: نه ديگه آقا، هم كارگردانش مُرده، هم بازيگرش. نمايش مُردهها چه خطري داره.
مرد كور: بنويس مردة فليني و زنش بلامانعه. خذائيش هيچ جاي دنيا با مردهها مثل ما ايرانيها مهربون نيستن.
آپاراتچي: مارلن براندو آقا.
مرد كور: خداي من! واي اين پدرخوانده است. كدوم بي انصافي اين فيلم رو رد كرده؟ من بهش رأي مثبت دادم. بابا اين عليه مافيا تو ايتالياست. ما تو ايران مافيا نداريم. اين جا همه چي دست حكومته. كدوم خدانشناسي پدرخواندة محبوب منو رد كرده؟!
صحنهاي از پدر خوانده روي پرده. مرد كور از هيجان بي قرار ميشود.
مرد كور: قطعش نكن، بذار ببينمش. دلم براي ديدن اين فيلم يه ذره شده بود.
آپاراتچي: نوستالژيا از تاركوفسكي آقا.
مرد كور: فيلسوف خسته كننده روسي. روسها هيچوقت بعد از آيزنشتاين جلو نرفتند. نه تو اقتصاد، نه تو سياست، نه تو هنر. فقط اون ارمنيه خوب بود. پاراجانف. اگه اون پفيوزم، همجنس باز نبود، رنگ انارشو اجازه ميدادم.
آپاراتچي: ميرا نائير از هند. يه زني به جاي عشق بازي، داره شوهرشو پرستش ميكنه.
مرد كور: نه، ردش كن. ول معطله.
آپاراتچي: تخته سياه از سميرا مخملباف.
مرد كور: نه رده. فيلم هاي اين دختره رو باباش ميسازه. دختر ايروني همچين لياقتي نداره. ديگه خسته شدم… [ دهان دره ميكند و دستهايش را باز كرده، براي رفع خستگي به سينهاش ميكوبد.] جون من حالا كه كسي نيست بذار پدرخوانده رو از اول تا آخرش ببينم. من عاشق اون صحنهاش هستم كه مارلن براندوي پدربزرگ، با امشي نوهاش ميميره.
آپاراتچي ميرود و صداي موسيقي متن فيلم پدرخوانده شنيده ميشود و نور پرده روي صورت مرد كور بازي ميكند. تصوير فيد اوت ميشود.
باشگاه نابينايان، روز:
باشگاه نابينايان درون پاركي واقع شده است. مردان نابينا كه بيشترشان كلاههاي لبهداري بر سر و عصايي به دست دارند و تعدادي از آنها سيگار دود ميكنند، دور هم جمع شدهاند. يكي از آنها كه بر بلندي ايستاده است، براي نابينايان سخنراني ميكند.
سخنران كور: طبق آخرين آمار 45 ميليون نابينا در كرة زمين وجود داره. جمعيت كرة زمين، شش ميليارد نفره، پس از هر 133 نفر، يك نفر در كرة زمين نابيناست. اين نشون ميده كه اولاً ما تنها نيستيم. و تقريباً يك درصد از مردم كرة زمين، دنيارو نميبينند. اما در عوض بوشو احساس ميكنند و صداهاشو بهتر ميشنوند.
مرد كور در حاليكه لابلاي نابينايان ميگردد و آنها را بو ميكند، سرانجام رفيق خودش را مييابد.
مرد كور: سلام، اينجايي رفيق؟
دوست مرد كور: سلام، دير اومدي؟
مرد كور: امروز عطر مخصوصت رو نزدي، پيدات نميكردم.
مرد كور كنار دوست نابينايش ميايستد و به صحبتهاي سخنران گوش ميكند.
سخنران: باشگاه نابينايان براي اعضاي خود يك سفر به طبيعترو تدارك ديده. دوستاني كه مايلند به مدت دو روز همراه ما براي بوئيدن و شنيدن طبيعت، به سفر بيان، لطفاً از طريق تلفن ما رو مطلع كنند. اين دو روز فرصت مناسبي است براي اين كه به جاي دود ترافيك، بوي گياهان رو بشنويم و به جاي بوق ماشين، صداي امواج دريارو.
مرد كور: (با دوست خود در گوشي صحبت ميكند.) اجازة ملاقات پسرمرو گرفتي؟
دوست مرد كور: نه متاسفانه قاضي اونو ممنوع الملاقات اعلام كرده.
مرد كور: دارم ديوونه ميشم. من دوتا چشممرو براي اين حكومت دادم. سالهاست دارم با آلودگيهاي فكري مبارزه ميكنم. بچة منم به خاطر مبارزه با آلودگيهاي فكري اين جامعه، خودشو آلوده كرد، حالا نبايد لااقل يه امتيازي براي اون يا براي من قائل بشن؟
دوست مرد كور: من همة اين حرفهارو زدم. قاضي گفت: كسي كه با ما بوده و از ما برگشته، بايد مجازاتش تشديد بشه، نه اين كه بهش تخفيف بدن.
مرد كور: (عصباني ميشود.) اين چه حرفيه كه قاضي ميزنه؟! اگه يه پرستاري توي بيمارستان ايدزيها آلوده بشه، بايد اونو مجرم تلقي كنند، يا قرباني شرايط آلودگي؟ پسر من سالها كمك كرده كه من كتابهاي آلوده، مطبوعات آلوده و فيلمهاي آلودهرو شناسايي كنم. و منِ احمق نفهميدم كه اون بچه است، ممكنه تحت تأثير قرار بگيره و آلوده بشه. اما اگه اون حالا آلوده شده، عوضش قبل از اين كمك كرده هزاران جوون مثل خودش، آلوده نشن. اين به اون در.
سخنران: دوستان خواهش ميكنم سكوت كنند و يا اگه حرفي دارند اونو خطاب به جمع بزنند. ميشنوم كه صحبت شما از آلودگيه. باهاتون موافقم. هوا و هجوم نويز صدا، در اين شهر وضعيت زندگي رو نه تنها براي انسان كه براي همه جانداران به ويژه پرندگان غيرقابل تحمل كرده، ما بيش از هر زمان به طبيعت احتياج داريم.
دوست مرد كور: شب ميآم خونهتون با هم صحبت ميكنيم. شايد خودم يه راهي برات گير آوردم.
مرد كور: قول ميدي؟
دوست مرد كور: قول ميدم.
مرد كور: قربون چشات.
آپارتمان طبقه هفدهم، شب:
مرد كور درِ آپارتمان را باز ميكند و وارد ميشود. خوشحال است گويي ميرقصد.
مرد كور: جلسومينا. جلسومينا.
كسي پاسخ او را نميدهد. مرد كور به اتاق ميرود و روي تخت را دست ميكشد. زنش در تختخواب هنوز از واليومي كه خورده است، خواب است.
مرد كور: جلسومينا. جلسومينا. الهه از خواب بلند شو. يه راهي براي ملاقات پسرمون پيدا شده. بلند شو ديگه.
زن همچنان در خواب به سر ميبرد. مرد كور به سراغ شير آب دستشويي ميرود و حوله كوچكي را زير آب خيس ميكند و آن را ميچلاند تا آب اضافي آن را بگيرد و به اتاق باز ميگردد و صورت زنش را با حوله خيس ميكند تا او را از خواب بيدار كند.
مرد كور: الهه عزيز دلم، توي كدوم خوابت گم شدي؟ بيدار شو. جلسومينا. جلسومينا.
زنگ در خانه به صدا در ميآيد و مرد كور به سوي در ميرود و آن را باز ميكند. دوست نابيناي اوست.
دوست مرد كور: زود اومدم؟
مرد كور: خوب كردي.
دوست مرد كور: امروزخيلي عصباني بودي.
مرد كور: هنوزم عصبانيام. من چشمهامو به خاطر اين نظام از دست دادم. پسرم به خاطر نظافت اين نظام آلوده شد. بعد حالا من از يك ملاقات خشك و خالي با پسرم محرومم.
دوست مرد كور به راهنمايي مرد كور حالا روي مبل نشسته است. و مرد كور روبروي او قرار گرفته است.
مرد كور: چي ميخوري؟
دوست مرد كور: هيچي بشين. ببين وضع من و تو خيلي خاصه. دركش براي ديگران سخته. ما نابينا هستيم. يعني جزو يكدرصد خاص از بشريت هستيم. فكر ميكني توي اين 45 ميليون نفري كه نابينا هستند، چند تا سانسورچي وجود داره. شايد فقط دو نفر. من و تو، [ دستش را دراز ميكند.] بزن قدش. [دستهايشان را بهم ميزنند و ميخندند.] تو سالهاست سعي كردي جوونهاي مردمو از آلودگي فكري نجات بدي، ولي بچه خودت آلوده شده. اين يك وضع كاملاً استثنائيه. چند نفر ميتونن اين وضعو درك كنن؟
مرد كور: ولي قاضي كه بايد منو درك كنه. من و قاضي تو يك ساحل قدم ميزنيم. اگه دريا طوفاني بشه، من و اون زير يك موج غرق ميشيم.
دوست مرد كور: [ صدايش را آهسته ميكند.] باورت ميشه؟ پسر خود قاضيام آلوده شده و يك قاضي ديگه حكم اعدامشو صادر كرده؟
مرد كور سكوت ميكند. كلافه است. بلند ميشود كه كاري بكند، بعد مستأصل دوباره سرجايش مينشيند. عصايش را مثل مرغي كه در پي دانه به زمين توك ميزند به اين سو و آن سو ميكوبد.
دوست مرد كور: اما يه شانس وجود داره… من بايد به خاطر تو يه ريسك بكنم. تو بايد بياي زندان، توي دفتر من. تا با يك تلفن داخلي با پسرت صحبت كني، به كسي هم حرفشو نزن.
مرد كور: كي؟
دوست مرد كور: فردا. اما يه شرط داره.
مرد كور: چه شرطي؟
دوست مرد كور: با باشگاه بريم يه سفر دو روزه، حال و هوا عوض كنيم.
مرد كور: اگه پسرمو ببينم ميآم.
زن از خواب برخاسته است و روسري گره داري كه بر سر دارد، چرخيده است و گره روسري بالاي سر او واقع شده است و حالا مثل كسي كه از دندان درد فكهايش را با دستمال بسته است ميماند.
زن: اوني كه خيسه… اوني كه خيسه.
مرد كور: آب ميخواد. [برميخيزد.] تو چي مينوشي؟
ميرود براي زنش در ليوان آب ميريزد و به دهان او ميگذارد. آب از اطراف دهان زنش سرازير ميشود.
دوست مرد كور: من ميخوام برم. فقط ميريم سفر، زنتو به كي ميسپري؟
مرد كور: به همون پسربچهاي كه برام روزنامه ميخونه.
دوست مرد كور: مطمئنه؟
مرد كور: داره آلوده ميشه. بايد عوضش كنم.
دوست مرد كور: اداره بايد از هر كسي كه ميخواد اجازة چاپ كتابشو بگيره، يه نسخه تايپ شده به خط بريل هم بگيره تا تو خودت بتووني به تنهايي كار كني.
مرد كور: شعراء و رمان نويسها متن كتابهاشونو روي نوار ميخوونند و من گوش ميدم. بيا اينجا. [دست دوستش را ميگيرد و او را كنار قفسهاي كه پر از نوارهاي كاست است، ميبرد.] من بزرگترين گنجينه رمان و شعر معاصر رو با صداي رمان نويسان و شعراء دارم. هفتاد درصد اينها منحصر به فرده. چون هيچ وقت اجازة چاپ نگرفتند. ميخواي گوش كني؟
و نواري را در كاست ميگذارد و صداي زن شاعري شنيده ميشود. زن مرد كور در آپارتمان سرگردان است.
زن: من ميخوام برم تو جوب آب تف كنم.
صداي زن شاعر:
من از نهايت شب حرف ميزنم.
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم1
ماشين در خيابانها و كنار زندان، روز بعد:
مرد كور در ماشين نشسته است و رانندة آژانسي او را ميبرد.
مرد كور: همين جا نگهدارين.
ماشين ميايستد و مرد كور به رانندة آژانس پول داده، بقيه راه را به سمت زندان با پاي پياده طي ميكند.
اتاق ملاقات زندان، ادامه:
دوست مرد كور، گوشي را به گوش مرد كور ميگذارد. و گوشي ديگري را به گوش خودش ميگذارد و شماره تلفني را ميگيرد. با شنيده شدن صداي پسر مرد كور، ضبط صوتي كه نوار ريلي بر روي آن ميچرخد، به كار ميافتد.
دوست مرد كور: الو، صداي منو ميشنوين؟
صداي پسر مرد كور: بله.
دوست مرد كور: پدرتون اينجاست. صحبت كنين.
مرد كور هيجان زده ميشود و به جاي حرف زدن، با دست قلبش را ميگيرد و به خودش ميپيچد.
مرد كور: قلبم، قلبم.
دوست مرد كور: قرص زير زبوني تو آوردي؟
مرد كور از جيبش قرص زير زبانياش را درميآورد و آن را زير زبانش ميگذارد. دوست او كمك ميكند تا او را روي كاناپه بخواباند. نوار روي ضبط صوت ميچرخد.
دوست مرد كور: صداي منو ميشنوين؟
صداي پسر مرد كور: بله.
دوست مرد كور: چند لحظه صبر كنين تا حال پدرتون بهتر بشه، بتوونه باهاتون صحبت كنه.
مرد كور: همينطور خوابيده مي خوام صحبت كنم؟
دوست مرد كور: اگه حالت خوبه صحبت كن. پسرت صداتو ميشنوه.
مرد كور: سلام پسرم.
صداي پسر مرد كور: سلام پدر.
مرد كور: حالت خوبه؟
صداي پسر مرد كور: نميدونم.
مرد كور: من با هزار مكافات تونستم اين فرصت رو به دست بيارم كه باهات صحبت كنم. پس بذار تا دير نشده باهات حرف بزنم. اگه منو دوست داري به خاطر من از كارهايي كه كردي، از حرفهايي كه زدي، توبه كن.
صداي پسر مرد كور: من شمارو به عنوان پدرم دوست دارم. اما مرگ من كفارة گناهاني است كه شما كردي. ميخوام با مرگ من گناهان شما پاك بشه.
مرد كور: [به گريه ميزند.] اگه منو دوست نداري، فكر مادرت رو بكن.
صداي پسر مرد كور: مادرم آنقدر فراموشي داره كه ديگه سالهاست منو به ياد نميآره. مادر من ديگه خوشبخته، چون خاطرهاي نداره. آدم از خاطراتش بيشتر رنج ميبره تا از زخم گلوله.
مرد كور: چي ميشه به خاطر من، به خاطر مادرت و به خاطر آينده خودت، از شعرهايي كه گفتي اظهار پشيموني كني؟
صداي پسر مرد كور: براي من زنده موندن و تحمل اون همه شعر كه شما اونهارو در رحم شاعرانش سقط جنين كردي، دشواره.
مرد كور: من تعجب ميكنم. تو طبع شعر نداشتي پسرم. اينهمه شعر كه به عنوان جرم تو در پروندهات گذاشتن، دروغه. يكي خواسته براي تو دسيسه درست كنه. تو ژن خانواده ما چنين نبوغي وجود نداشته. من همه انشاهاي توي مدرسهام رو صفر ميگرفتم چطور از ژن من شاعر در ميآد؟! تو پسرم به شعر آلوده شدي. فرق بين كسي كه آلودة شعره با كسي كه شاعره.
صداي پسر مرد كور: درسته پدر. من طبع شعر نداشتم. تمام شعرهايي كه من سرودم، شعرهايي است كه قبلاً ديگران سروده بودند و تو مانع از انتشار آنها شده بودي. من فقط همه اون شعرهارو از حفظ كردم. مادرم سعي كرد كارهاي ترا فراموش كنه، هي واليوم خورد و بعد همه چيز رو فراموش كرد و من در عوض سعي كردم همه چيزرو از حفظ كنم. همه رمانهاي چاپنشده، همه شعرهاي شنيده نشده [و شروع به خواندن شعر ميكند]
روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد.
و مهرباني دستِ زيبائي را خواهد گرفت.
روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان براي هر انسان
برادري است
روزي كه ديگر درهايِ خانههاشان را نميبندند.
و قفل
افسانهئي ست
و قلب
براي زندگي بس است
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرين حرف دنبال سخن نگردي2
مرد كور گريه ميكند. و دوست مرد كور تلفن را قطع ميكند و ضبط صوت را خاموش ميكند. مرد كور قرص زير زباني ديگري را زير زبانش ميگذارد و قلبش را با دست ميگيرد و به سختي نفس ميكشد و دوست مرد كور ميكوشد نوارهاي ضبط شده را پاك كند.
دوست مرد كور: بهتره اين نوارها رو پاك كنم كه جرمش بيشتر نشه. فكر ميكردم يه حرفهايي از پشيموني بزنه كه بشه به قاضي براي تخفيف جرمش ارائه كرد.
آمبولانس در خيابانها، روز:
آمبولانس حامل مرد كور در خيابانها آژيركشان ميرود. مرد كور كه دچار حمله قلبي و تنگي نفس شده، روي برانكار دراز كشيده و به صورت او ماسك اكسيژن گذاشتهاند و به دست او سرمي را وصل كردهاند. دوست مرد كور، نگران كنار او نشسته است و پرستاري فشارخون مرد كور را اندازه ميگيرد.
مرد كور: نفسم نميآد. دارم خفه ميشم.
اورژانس بيمارستان، ادامه:
آمبولانس جلوي بيمارستان ميايستد و پرستاران مرد كور را با برانكارد به داخل اورژانس ميبرند. دوست مرد كور كه از آنها جا مانده، به اين و آن تنه ميزند و ميكوشد خود را به دوستش برساند. در داخل اورژانس بيمارستان از مرد كور نوار قلبي ميگيرند و پزشك نوار قلبي را كنترل ميكند.
دوست مرد كور: آقاي دكتر قلبش چه جوري ميزنه؟
دكتر: شكسته شكسته. هر كي قلبش شكسته شكسته بزنه، ميآرانش پيش ما.
دوست مرد كور: يعني وضع قلبش خطرناكه؟
دكتر: نه شوخي ميكنم. قلب همه، توي مونيتور شكسته شكسته ميزنه. خوشبختانه حمله قلبي نيست، فقط فشار عصبيه.
دوست مرد كور: حالا بايد چي كار كنيم؟
دكتر: براش آرام بخش مينويسم تا فكر و خيالهاي آزار دهندهشو فراموش كنه. ولي بايد استراحت كنه و گردش بره.
دوست مرد كور: ميتونم ببرمش؟
دكتر: بله.
دو دوست نابينا زير بغل همديگر را گرفته از بيمارستان ميروند. معلوم نيست كدام يك از آنها مريض است كدام يك همراه. فيد اوت.
لابي مجموعه مسكوني ، روز بعد:
پسرك روزنامه فروش به همراه مشتي مجله و روزنامه ميآيد.
پسرك روزنامه فروش: سلام آقا.
لابي من: كجا؟
پسرك روزنامه فروش: ميرم توي طبقات، روزنامه و مجله پخش كنم.
لابي من: چرا نميريزي تو صندوق پستيشون، خودشون بيان ور دارن؟
پسرك روزنامه فروش: آخه ميرم طبقه هفدهم كمك كنم.
لابي من: زود برگرديها. تو مجموعه دزدي شده، گفتن غريبهها رو راه نديم.
پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.
و به سوي آسانسور ميرود و سوار ميشود.
آپارتمان طبقه هفدهم، ساعتي بعد:
پسرك در حمام ايستاده است.
مرد كور: لخت شو خودتو بشور. از بس كثيف شدي، بوي تنت آزار دهنده شده.
پسر لباس رويش را درميآورد. زير تنش را با روزنامه پيچانده است.
مرد كور: لباسهاي زيرتم درآر.
پسرك روزنامه فروش: لباس تنم نيست آقا.
مرد كور: [به تن پسرك دست ميزند و روزنامهها را لمس ميكند.] اينا چيه؟
پسرك روزنامه فروش: روزنامه است. شبها كه تو خيابون ميخوابم، خيلي سرده، روزنامه ميپيچم به تنم كه يخ نزنم.
مرد كور: لخت شو برو توي وان.
پسر روزنامههاي پيچيده به تنش را باز ميكند و در وان مينشيند.
مرد كور: تيتر روزنامهها رو بخوون ببينم مال چه وقتيه.
پسرك روزنامه فروش: صدام: آمريكا حتي يك متر از خاك عراق را هم نميتواند تصرف كند.
مرد كور: به قول انگليسها، هيچي كهنهتر از روزنامه ديروز نيست. انگليسها روزنامههاي ايرانو نديدند كه مال امروزشم كهنه است.
دوش آب را روي سر پسربچه باز ميكند و با دست ديگرش شامپو را روي سر او ميريزد. بعد به پسر حوله ميدهد تا خودش را خشك كند و لباسهاي پسرانهاي را براي او ميآورد.
مرد كور: اين لباسهاي چند سال پيش پسرمه. فكر كنم به تنت اندازه باشه. من ميخوام دو روز برم سفر. تو پيش زن من بمون.
پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.
مرد كور: براش غذا بخر. اگرم بهانه گرفت، ببرش بيرون مواظبش باش گم نشه. هروقت ميري بيرون، اينو بچسبون به پشتش.
پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.
آدرس خانه را به دست او ميدهد. پسرك لباسهاي پسر مرد كور را پوشيده و تر و تميز شده است.
مرد كور: توي خونهام به چيزي دست نزن.
پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا اگه خواستم خانومتونو صدا كنم، چي صداش كنم؟
مرد كور: هر چي دلت خواست، چون براش فرقي نميكنه.
پسرك روزنامه فروش: شما چي صداش ميكنين؟
مرد كور: آخرين بار صداش كردم جلسومينا، جلسومينا. خوشش اومد. چشمهاشو تو رختخواب باز كرد و گفت خيس ميخوام. يادت باشه اگه گفت خيس ميخوام، يعني آب ميخواد.
اتوبوس در مسير جاده جنگلي شمال، روز:
اتوبوس حامل اعضاي باشگاه نابينايان در دل جادة جنگلي در حركت است. مرد كور كنار صندلي دوست نابينايش نشسته است. مسافران دسته جمعي سرود ميخوانند.
مسافران:
آري آري، آري آري، زندگي زيباست.
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعلهاش در هر كران پيداست.
ورنه خاموش است و خاموشي، گناه ماست.
آري آري، آري آري، زندگي زيباست. 3
بعد سكوتي در ميگيرد و ماشين از ميان درختاني كه از برگهاي زرد پائيزي پوشيده شدهاند، ميگذرد.
دوست مرد كور: خيلي وقت بود جنگلرو نديده بودم.
مرد كور: منم همينطور.
مرد كور ديگر: الان جنگل چه رنگيه؟
دوست مرد كور: جنگل سبزه ديگه.
مرد كور: نه بابا الان زرده، چون فصل پائيزه.
مرد كور ديگر: زرد چه جوريه؟
دوست مرد كور: تو مادرزاد نابينا بودي؟
مرد كور ديگر: آره. من از رنگها خاطرهاي ندارم. فقط سياهي رو ميشناسم. همه به من ميگن تنها رنگي كه تو ميبيني سياهيه.
دوست مرد كور: زرد … چيزه … مثل هيجانه، مثل عشق.
مرد كور: من فكر ميكنم زرد مثل غمه. پائيز غمگينه ديگه.
مرد كور ديگر: زرد رنگ سرده يا گرمه؟
دوست مرد كور: گرمه.
مرد كور ديگر: پس چرا مثل غمه. غم كه سرده. من غمگين كه ميشم دست و پام يخ ميكنه. فشار خونم ميافته پايين. دستام عرق سرد ميكنه.
دوست مرد كور: ميدوني زرد يه چيزه خاصه. يه جور غمه كه گرمه. مثل سوختن دل ميمونه. هم غمگينه هم داغه مثل داغ زدن به اسب سركش.
مرد كور: بذار برات يه شعر بخوونم تا خودت بهتر حس كني. [ به آواز ميزند:]
غمگين چو پاييزم، از من بگذر.
شعري غم انگيزم، از من بگذر.
ديگر اي مه به حال خسته بگذارم.
بگذر و با دل شكسته بگذارم.
بگذر از من، تا به سوز دل بسوزم.
در غمِ اين عشق بي حاصل بسوزم.4
خيابانهاي تهران، همان روز :
پسرك روزنامه فروش در حالي كه مشتي روزنامه و مجله را در دست دارد، فرياد زنان ميرود.
پسرك روزنامه فروش: اخطار سازمان ملل، براي خلع سلاح اتمي ايران! خطر بازگشت طالبان به افغانستان! گسترش سوراخ لايه ازون!
رهگذران از پسرك روزنامه ميخرند و پسرك در عين فروش روزنامه، دست زن مرد كور را رها نكرده، با خود ميبرد. زن چون مجسمهاي كوكي، مات و مبهوت گرفتار تقديري شده است كه پسرك براي او رقم ميزند. در پشت لباس او آدرس مفصلي نوشته شده و از يابنده با احترام و قدرشناسي خواسته شده است كه در صورت يافتن او، زن را به آدرس خانهاش عودت دهد.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: زندان يه مشت ميله است، آدمهاي گناهكارو ميريزند پشتش.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: يه دور گفتم ديگهام نميگم. ميخواي بفهم ميخواي نفهم.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: بيا بريم تو جوب آب تف كن. هي نگو زندان چيه؟
و او را تا كنار جوي آب ميبرد و خودش براي آن كه به زن بياموزد، توي جوي آب تف ميكند، اما زن تف نميكند.
زن: زندان چيه؟
پسرك روزنامه فروش: بابا زندان، يه ميله آهنيه گندهاست كه آدمهاي حشيشي رو ميريزند پشتش تا هروئيني شن بيان بيرون. فهميدي؟!
زن: فهميدي؟… فهميدي؟… فهميدي؟.
پسرك روزنامه فروش و زن دور ميشوند و پسرك تيتر روزنامهها را فرياد ميزند.
پارك، ادامه:
پاركي در شهر كه پر از آدم است، اما سكوت بر پارك حاكم است و جز گفتگوي پرندگان، صدايي شنيده نميشود. آدمها يك به يك مشغول گفتگو با يكديگرند، اما چون همگي كر و لال هستند، از آن ها صدايي شنيده نميشود. زن هر لحظه مات و مبهوت جلوي گفتگو كنندگان ميايستد و به سخن گفتن خاموش آن ها مينگرد.
زن: من صداها رو فراموش كردم… خانوم من صداي شما رو فراموش كردم…
پسرك روزنامه فروش، مشغول فروش روزنامه به آدمهاي كر و لال است و با نشان دادن روزنامه، آنها را ترغيب به خريد روزنامه ميكند. اما ديگر زن را فراموش كرده است و زن آرام آرام در غفلت پسرك در پارك گم ميشود. لحظهاي زن پشت ميلههاي پارك ميايستد و به شهر از پشت ميلهها نگاه ميكند.
پسرك يكباره به خود ميآيد و درمييابد كه زن را گم كرده است. به هر سو ميدود تا زن را بيابد. از زن خبري نيست.
پسرك روزنامه فروش: [از رهگذران] يه زن تنها رو نديدين كه پشتش يك كاغذ چسبيده؟
رهگذر اول: نه.
رهگذر دوم: از سمت راست رفت.
رهگذر سوم: نه.
رهگذر چهارم: از سمت چپ رفت.
خيابانهاي تهران، ادامه:
زن بيهوده و سرگردان به هر سو ميرود و باد كاغذ پشت او را كه ديگر آويزان شده، با خود ميبرد. حتي يكبار وقتي از خيابان رد ميشود، نزديك است زير ماشين برود كه با ترمز شديد يك ماشين، از خطر ميرهد. راننده سرش را از پنجره ماشين بيرون كرده فرياد ميزند. اما زن واكنشي نشان نميدهد و تنها مات و مبهوت به مرد راننده نگاه ميكند.
زن: [به راننده] الهه… الهه… كجا گم شدي، عزيزدلم؟
پسرك روزنامه فروش در خيابانها سراسيمه ميدود و از گم كردن زن به شدت ترسيده است. در هر خيابان و كوچه كه ميرسد نام زن را فرياد ميكند.
پسرك روزنامه فروش: جلسومينا! جلسومينا!
از جلسومينا خبري نيست.
ساحل دريا، روز:
گروه نابينايان در كنار ساحل جمع شدهاند و هر دو نفر با فاصلهاي از يكديگر قرار گرفتهاند. مرد كور و دوستش كنار هم نشستهاند.
دوست مرد كور: حالت بهتره؟
مرد كور: آره بهترم.
دوست مرد كور: چه صدايي رو ميشنوي؟
مرد كور: موسيقي موج دريا. راستي كه طبيعت بهشته.
مدتي به سكوت ميگذرد و تنها صداي موزون امواج دريا شنيده ميشود و با هر موجي، قطراتي از آب به صورت مرد كور و دوستش پاشيده ميشود.
مرد كور: منتظر يه حادثهام.
دوست مرد كور: بابا اينجا ديگه اين حرفهارو ولش كن.
مرد كور: منتظر يه حادثه طبيعيام، مثل بارون. احساس ميكنم آسمون دلش گرفته و بايد بباره. وقتي بارون ميآد، انگار طبيعت گريه ميكنه. بعد مثل اينكه غم طبيعت ميره و يهو شاد ميشه.
دوست مرد كور: منم بعد از بارون رو خيلي دوست دارم.گاهي فكر ميكنم ما خيلي خوشبختيم كه چشم نداريم. اونايي كه چشم دارن، مثل ما صداهارو نميشنوند. فكرشو بكن. اوناييكه چشم دارند آيا ميتونن صداي پاي بارون رو مثل ما بشنوند؟ گوش كن.
صداي امواج دريا كه بر ساحل سر ميخورد.
مرد كور: وقتي چشم آدم بازه، جهان آنقدر پر رمز و راز نيست. ميدوني، وقتي من چشم داشتم، اينقدر خدارو باور نداشتم. اونموقع خدارو ميدونستم، حالا ميبينمش. يه نوريه تو تاريكي.
دوست مرد كور: ولي من اونوقتي كه چشم داشتم، خدارو بيشتر ميديدم. رنگهاشو. اما از وقتي نميبينم، خدام سياه و سفيد شده.[ميخندد] فكرشو بكن، خدام يك لكة سفيده، تو سياهي مطلق جهان. و بعد ديگه هيچي، فقط صدا.
مرد كور: من حرفتو قبول ندارم. ديدن و نديدن دو جور زندگي كردنه. خيلي وقتها چيزي كه ديده ميشه، رازش پايان ميپذيره. اما صدا، مثل سرزمين هند ميمونه. پر از رمز و رازه. دلم ميخواست هيپي ميشدم، ميرفتم دور دنيارو ميگشتم تا جاي پاي خدارو ببينم.
صداي مربي نابينايان: دوستان! ما نيومديم اينجا تا حرف بزنيم. ما اومديم اينجا تا صداي طبيعت رو بشنويم. جهان با ما حرفهايي داره كه تا سكوت نكنيم، اونو نميشنويم. ريههاتونو پر از اكسيژن كنيد.
روي صورت ساكت نابينايان، صداي امواج موزون دريا، صداي مرغان دريايي و صداي پاي قطرات آب و صداي عبور نسيم شنيده ميشود. گاهي صداي نفس عميق يك نابينا بر اين صداها غلبه ميكند.
اكنون همة نابينايان رو به دريا ايستادهاند و شعر ميخوانند. از عمق دريا، امواج بلند به سوي آنان پيش ميآيد.
نابينايان:
آري آري، آري آري، زندگي زيباست.
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعلهاش، در هر كران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست
فيد اوت.
خيابانها و پارك، روز بعد:
مرد كور و دوستش و پسرك روزنامهفروش و راننده درون ماشين نشستهاند. پسرك روزنامهفروش گريه ميكند.
دوست مرد كور: اگه توي پارك گم شده، نميتوونه خيلي دور شده باشه.
مرد كور: ديشب اگه توي خيابون مونده باشه، از سرما مرده. اون خيلي سرمائيه.
از ماشين پياده ميشوند و جاي جاي پاركي كه كر و لالها در آن گرد آمده بودند را جستجو ميكنند.
مرد كور: [به هر سو فرياد ميكشد.] الهه! الهه!
اما از الهه خبري نيست. دوباره سوار ماشين ميشوند و خيابانها را ميگردند. موبايل دوست مرد كو ر زنگ ميزند و چهرة او پس از شنيدن حرفهاي آن طرف گوشي شاد ميشود.
دوست مرد كور: برو بيمارستان آلزايمريها.
و راننده دنده عوض كرده، سرعتش را بيشتر ميكند.
بيمارستان آلزايمريها، ساعتي بعد:
بخش اورژانس. دكتر براي آنها توضيح ميدهد.
دكتر: يك نفرتون بياد ببينه كدوم يكي از اوناست.
مرد كور: من خودم ميآم.
پسرك روزنامه فروش و دوست مرد كور منتظر ميمانند و مرد كور به همراه دكتر دور ميشوند و وارد اتاقي ميشوند.
دكتر: اين خانوم رو ديشب توي ريل راه آهن پيدا كردند. شانس آورده كه قبل از اين كه زير قطار بره، مأمور راه آهن اونو نجات داده.
مرد كور: الهه… الهه… عزيز دلم، تويي؟ [زن چشم باز ميكند، اما جواب نميدهد.] الهه… جواب منو بده. [زن جواب نميدهد.] ميتوونم بهش دست بزنم. دستهام اونو خوب ميشناسن.
جلو ميرود و ميكوشد زن روي تختخواب را لمس كند.
زن: به من دست نزن كثافت[يكباره جيغ ميكشد.] ميخواد به من تجاوز كنه.
مرد كور از جيغ زن يكه ميخورد و درمييابد كه صدا از زن او نبوده است.
مرد كور: اين زن من نيست.
دكتر زن را آرام ميكند و از اتاق بيرون ميآيند و به اتاق ديگري وارد ميشوند.
دكتر: اين خانوم را ديشب از چنگ سگهاي هار ولگرد خيابوني نجات دادهاند. متأسفانه بخشي از دستش … مهم نيست، فوري بهش آمپول هاري زده شده.
مرد كور: الهه… عزيزم چه بلايي سرت اومده؟ [ زن سكوت كرده است.] آقاي دكتر ميترسم اين يكي را لمس كنم زنم نباشه و جيغ بزنه. فقط اجازه بدين بوش كنم. من بوي زنمو خوب ميشناسم.
جلو ميرود و زن را بو ميكند. زن نيز او را بو ميكند.
مرد كور: اين زن من نيست.
مرد كور بيرون ميرود و دكتر او را همراهي ميكند و به اتاق ديگري ميروند.
دكتر: اين خانوم كنار ميلههاي يك پارك خوابش برده بوده. خوشبختانه هيچ آسيبي نديده.
مرد كور او را بو ميكند و بعد با جرأت او را لمس ميكند.
مرد كور: كجا گم شده بودي عزيز دلم؟
زن: آقا من صداي شمارو فراموش كردم.
مرد كور: چطور صداي منو فراموش كردي؟… [ از يافتن زنش به وجد آمده] جلسومينا. جلسومينا.
او را در آغوش ميگيرد. فيد اوت.
ماشين در خيابانهاي تهران، روز بعد:
مرد كور روي صندلي جلوي ماشين نشسته است و رانندة اداره او را در خيابانها ميگرداند.
راننده: آقا يه پسر روزنامه فروش اونجاست.
مرد كور: صداش كن بياد جلو.
راننده: روزنامه، روزنامه، بيا اينجا.
پسرك روزنامه فروش پول روزنامهاي را كه به ماشيني فروخته است، ميگيرد و دوان دوان خود را به ماشين مرد كور ميرساند.
پسرك: چه روزنامهاي ميخواين؟
مرد كور: بيا اينور.
پسرك خود را از جلوي ماشين به سمت مرد كور ميرساند.
پسرك: چه روزنامهاي بدم؟
مرد كور: اسمت چيه؟
پسرك: براي چي؟
مرد كور: لابد لازمه كه ميپرسم.
پسرك: علي.
مرد كور: چند كلاس سواد داري؟
علي: هيچي.
مرد كور: يعني روزنامه نميتووني بخووني؟
علي: نه.
مرد كور: پس هيچي. برو.
علي: روزنامه نميخواين؟
چراغ راهنما سبز شده است و ماشين راه ميافتد و ميرود. دوباره در خيابانها ميگردند. در خياباني ديگر، پسرك روزنامه فروش ديگري را مييابند. راننده او را صدا ميكند. پسرك جلو ميآيد. راننده از او ميخواهد كه به سمت مرد كور برود.
مرد كور: اسمت چيه؟
پسرك: سلام آقا، من حسينم.
مرد كور: خوبي حسين؟
حسين: بله آقا. ديگه نميخواين بيام براتون روزنامه بخوونم؟
مرد كور: نه تو ديگه شيطون شده بودي. يه پسربچه تازه ميخوام.
حسين: آقا داداشمون تازه است.
مرد كور: نه. يه نفر ميخوام كاملاً تازه باشه.
خداحافظ حسين جان، مواظب خودت باش.
ماشين راه ميافتد و ميرود و در خيابان ديگري پسرك ديگري را مييابند. پسرك روزنامه فروش، به اشاره راننده به سمت مرد كور ميرود.
مرد كور: اسمت چيه؟
پسرك: عباس.
مرد كور: چند سالته؟
عباس: 10 سال.
مرد كور: سواد خوندن و نوشتن داري؟
عباس: بله آقا.
مرد كور: ميتووني روزنامه بخووني؟
عباس: بله آقا.
مرد كور: بخوون ببينم.
عباس مشغول خواندن تيترهاي روزنامهها ميشود. ماشينهاي پشتي بوق ميزنند.
مرد كور: بيا بالا راه بسته شد.
عباس درِ عقب ماشين را باز ميكند و سوار ميشود و همچنان تيتر روزنامهها را ميخواند.
عباس: شكست اصلاحات. پيروزي جناح راست در انتخابات. مردم تهران به پاي صندوقهاي رأي نرفتند.
مرد كور: نماز ميخووني؟
عباس: نه آقا.
مرد كور: چرا پسرم؟
عباس: وقت نداريم آقا.
مرد كور: وقت نداريم هم شد حرف!
عباس: بلدم نيستيم آقا.
مرد كور: اگه من يادت بدم، ميخووني؟
عباس: نه آقا.
مرد كور: چرا؟
عباس: وقت نداريم آقا. ما خرج خونهمونو ميديم. تا بيايم نماز بخوونيم، به جايش دهتا روزنامه فروختيم.
مرد كور: اگه من بهت مزد بدم، بياي براي من توي خونه روزنامه بخووني، قول ميدي كه نمازم بخووني؟
عباس: چقدر مزد ميدين؟
مرد كور: الان روزي چند در ميآري؟
عباس: روزي هزارو پونصد، ششصد تومن.
مرد كور: من بهت روزي دو هزار تومن ميدم.
عباس: كمه آقا.
مرد كور: دو هزار تومان كه بيشتر از هزارو پونصد، ششصد تومنه.
عباس: آقا اينجا فقط روزنامه ميخوونيم، اما اونجا بايد نمازم بخوونيم.
مرد كور: [ميخندد] خيلي كاسبي.
عباس: آقا الكاسب حبيب الله.
مرد كور: [به راننده] برو اين خيلي زبله، به درد نميخوره.
پسرك را پياده ميكنند و ماشين ميرود و در چهارراه ديگري صداي پسرك روزنامه فروشي ميآيد كه تيترهاي روزنامه ها را با صداي بلند فرياد ميكند.
راننده: صداش كنم؟
مرد كور: اين صدايِ محسنه. سومين نفري بود كه پيشم روزنامه ميخووند. آلوده شد، چند ماه هم زندان بود.
ماشين ميرود و در شهر گم ميشود.
اداره و سالن سانسور، روز ديگر:
مرد كور از راهروهايي ميگذرد و وارد سالن سانسور نمايش فيلم ميشود.
مرد كور: سلام به دوستان هميشه غايب!
چند نفر: سلام به مرد آن تايم!
مرد كور: شرمندهام، زنم حالش خوب نبود، دنبال يك كسي ميگشتم كه زنمو بسپرم بهش.
آپاراتچي: اجازه هست شروع كنم؟
مرد كور: برو بريم.
سالن نمايش تاريك ميشود و نوري كه از آپارات روي پرده افتاده است، بر صورت آنها نيز ميافتد. آپاراتچي بعد از روشن كردن آپارات، خود را به مرد كور ميرساند تا برايش آنچه را در پرده ميبيند، توضيح دهد.
آپاراتچي: يك زن از در خونهاش بيرون ميآد و به صورتش ماسك ميزنه.
صداي يك نفر: اين صحنه سمبوليكه، كارگردان ميخواد بگه، تو اين جامعه نميشه نفس كشيد.
آپاراتچي: زن وارد خيابان پر از دود ميشه. منتظر تاكسيه. با دستش يه جهتيرو نشون ميده.
مرد كور: كدوم جهت رو نشون ميده؟
آپاراتچي: سمت راست.
صداي يك نفر: نه بابا سمت چپ. نسبت به خودش سمت راسته، اما نسبت به تماشاچيها سمت چپه.
مرد كور: كارگردان ميخواد بگه راه نجات جامعه، رفتن به سمت چپه. اين صحنه بايد در بياد.
آپاراتچي: زن از شدت دود، توي خيابون از حال ميره… حالا يه آمبولانس سر ميرسه و دو تا پرستار كه ماسك زدند، اونو سوار آمبولانس ميكنند.
صداي يك نفر: كارگردان منظورش اينه كه ما آزادي خواهانرو با ماشينهاي آمبولانس به زندان ميبريم.
مرد كور: نه بابا، ميخواد بگه آش اينقدر شوره كه صداي آشپزم دراومده. پرستارها براي چي ماسك زدن؟ منظور كارگردان اينه كه خود حاكميت هم فهميده كه توي اين جامعه ديگه جاي تنفس نيست. اين صحنهام بايد دربياد.
صداي يك نفر: اين صحنه دربياد چيه آقا. فيلم بايد توقيف بشه. كارگردانش هم بايد دستگير شه.
مرد كور: عجله نكنين بابا، بذارين فيلمو تا ته ببينيم، شايد آخرش حرفشو پس گرفت. بعضي از فيلمسازها اول فيلمو انتقادي براي مردم ميسازند، تهشو به نفع حاكميت رفع و رجوع ميكنند.
تلفن زنگ ميزند و آپاراتچي گوشي را برميدارد و آهسته صحبت ميكند و بعد گوشي را به دست مرد كور ميدهد.
آپاراتچي: شمارو ميخوان آقا.
مرد كور: [گوشي را ميگيرد] بله؟ تويي؟ …الان بيام؟ نميشه دارم فيلم بازبيني ميكنم …فوريه؟…اومدم. [برميخيزد] دوستان من بايد برم. ببخشيد.
و سالن را ترك ميكند.
خيابانها، لحظهاي بعد:
مرد كور و دوستش در پيادهروبا عجله ميروند و گهگاه به اين و آن تنه ميزنند و عذر ميخواهند.
دوست مرد كور: منشي قاضي زنگ زد، گفت: قاضي يك ربع وقت داده، ميتووني تا يك ساعت ديگه با دوستت بياين اينجا. گفتم: آره. ولي خيلي دنبالت گشتم. تند برو برسيم.
مرد كور: من دست به دامن قاضي ميشم. بهش ميگم: به خاطر همة خدمتهايي كه من به نظام كردم، اونا بايد بچهام را به من ببخشند، يا لااقل بهش تخفيف بدن.
دوست مرد كور: از قاضي طلبكاري نكن. بيشتر دلشو رحم بيار. بگو من تك فرزنديام، بگو بعد از جنگ هم عقيم شدم. بگو اگه اين بچه بميره، ديگه از نسل من مؤمن كسي باقي نميمونه.
مرد كور: همانطور كه قانون بچههاي خانوادههاي پيرِ تك فرزنديرو به سربازي نميبره، بايد يك تخفيفي هم به خانوادههاي پيرِ تك فرزندي كه بچهشون مجرمهِ، بدن.
موبايل دوست مرد كور زنگ ميزند.
دوست مرد كور: بله… سلام. ديگه داريم ميرسيم قربان. [گويي از پاسخي كه ميشنود نااميد ميشود و ميايستد. مرد كور كه به راه خود ادامه داده، از جا ماندن صداي دوستش ميفهمد كه بايد بايستد. ميايستد.] حالا راهي نيست كه اين پدر پير، پنج دقيقه قاضيرو ملاقات كنه؟… چه وقتي؟ …سه روز ديگه صبح زود؟ …خداحافظ شما.
مرد كور: [راه رفته را باز ميگردد.] سه روز ديگه صبح زود وقت داد؟
دوست مرد كور: سه روز ديگه صبح زود ميخوان پسرتو…
مرد كور: پسرمو چي؟
دوست مرد كور: گفت شما هم بياين. شايد بتوونين قبل از اجراي حكم، راضيش كنين كه توبه كنه.
مرد كور از حال ميرود.
آمبولانس در خيابانها، ادامه:
آمبولانس آژيركشان مرد كور و دوستش را ميبرد. روي صورت مرد كور ماسك اكسيژن گذاشته شده و به دستش سرمي وصل است و پرستار فشارخون مرد كور را ميگيرد.
اورژانس بيمارستان، ادامه:
دو پرستار، مرد كور را با برانكارد به اورژانس ميرسانند. به بدن مرد كور دستگاهي كه نوار قلبي را ميگيرد، وصل ميشود.
دوست مرد كور: فكر نكنم از قلبش باشه. دفعة پيش گفتين از اعصابشه.
مرد كور از درد سينه مينالد. دكتر نوار قلبي را چك ميكند.
دكتر: زير زبوني براش بذارين. اين دفعه سكته قلبيه. ببرينش سي سي يو.
اورژانس پر از جنب و جوش ميشود و پرستاران مرد كور را كه در حال سكته قلبي است با خود ميبرند. فيد اوت.
آپارتمان طبقة هفده، دو شب بعد:
نيمه شب است. مردكور كنار زنش در رختخواب خوابيده است، اما بيدار است و غلت ميخورد. به خوبي معلوم است كه تمام شب را نخوابيده است. ساعت زنگ ميزند. مرد كور در رختخواب مينشيند، اما جلوي زنگ ساعت را نميگيرد. صداي زنگ ساعت تمام ميشود و صداي زنگ تلفن شنيده ميشود. مرد كور از رختخواب بيرون ميآيد و گوشي تلفن را بر ميدارد.
مرد كور: الو … سلام… آره پاشدم… الان آماده ميشيم.
گوشي را ميگذارد و به سراغ زنش ميآيد و همانطور كه لباسهاي خودش را ميپوشد، زنش را نيز صدا ميكند.
مرد كور: الهه… الهه… بايد بلندشي. امروز يه روز حياتيه… الهه [بعد صدايش را بالا ميبرد و فرياد ميزند.] الهه! الهه! [و بعد با عصبانيت جيغ ميكشد.] الهه بلند شو. بلند شو.
اشياء كنار دستش را ميشكند. و از سرو صداي شكستن اشياء، زن او وحشتزده در رختخواب مينشيند.
مرد كور:[دست زنش را ميگيرد و از رختخواب بيرون ميكشد.] تو بايد بياي. پسرمون منو دوست نداره، ولي تورو دوست داره. شايدتو رو ببينه، به منم رحم كنه. اوني كه به سرت ميبندي كو؟ [و خودش اطراف را ميگردد.] اسمش يادم رفته، اوني كه به سرت ميبندي كو؟
بازهم ميگردد و روسري را مييابد. آن را به سرِ زنش دوبار گره ميزند.
مرد كور: قاضي منو نپذيرفت. اما گفته اگه پسرتون امروز صبح، از شعرهايي كه سروده، اظهار پشيموني كنه، با تخفيف مجازات تا يك درجه، از اعدام به ابد، موافقت ميكنه. ابدم يعني وقتي نظام از عصبانيت دربياد.
دست زنش را ميگيرد و از آپارتمان بيرون ميبرد.
جلوي در مجموعه، نيمه شب:
دوست مرد كور به همراه راننده درون ماشيني جلوي در ايستادهاند. لابي من كمك ميكند و مرد كور و زنش را سوار ماشين ميكند. ماشين حركت ميكند.
ماشين در خيابانها، شب:
از پنجره ماشين باد ميوزد و موهاي زن را درهم ميريزد.
مرد كور: به قاضي نگفتي اين شعر ها رو پسرم نسروده؟ نگفتي اين شعرها همون شعرهاي آلوده ايه كه سالهاست من جلوي چاپشونو گرفتم؟ جرم پسرم فقط اينه كه شعرهاي آلوده ديگران رو حفظ كرده. يعني مجازات يه شاعر با كسي كه آلوده شعر شده يكيه؟!
دوست مرد كور: اين حرفها رو ول كن. فقط بايد زورمونو بذاريم روي اين كه پسرت قبل از اجراي حكم، بگه ببخشيد… قرص زير زبوني تو آوردي؟
مرد كور: ديشب تا حالا چند تا واليوم خوردم. سرم منگه منگه. حالت تهوع دارم.
ماشين در خيابانها و شب گم ميشود.
جلوي زندان، شب:
ماشين جلوي در زندان ميايستد. راننده ميرود و در زندان را ميكوبد و چيزي ميگويد. لحظهاي بعد در زندان باز ميشود و ماشين وارد ميشود و درِ زندان بسته ميشود.
محوطه زندان، شب و صبح زود:
ماشين در محوطه زندان ايستاده است. راننده و زن، درون ماشين نشستهاند و دو مرد كور قدم ميزنند.
مرد كور: [به راننده] سپيده نزده؟
راننده: [به آسمان نگاه ميكند.] ديگه داره ميزنه.
مرد كور: پس بذار مادرشم بيارم بيرون.
زنش را بيرون ميآورد. زن هر لحظه مي خواهد از سويي برود. اما مرد كور دست او را گرفته و نميگذارد كه دور شود. موبايل دوست مرد كور زنگ ميزند.
دوست مرد كور: الو… سلام… ما اينجائيم.
[به مرد كور] آماده باش. دارن ميآرنش. حرفتو بايد زود بهش بزني. معطلش نميكنيها . حكم بايد توي سپيدهدم اجرا بشه.مرد كور: [به زنش] حواستو جمع كن. پسرمون داره ميآد. تو بايد ازش بخواي كه معذرت بخواد.
زن: [خودش را ميكشد كه برود.] من ميخوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: [به دنبال زنش كشيده ميشود و او را برميگرداند.]پسرتو دارن ميآرن. ميخوان اعدامش كنند. بهش بگو بخاطر تو توبه كنه.
زن: من خودم بلدم. من طبقه هفدهم هستم.
راننده: [از ماشين بيرون ميآيد.] پسرتونو دارن ميآرن.
مرد كور زنش را تا كنار دوستش ميكشد و سعي ميكند خودش را براي حرف زدن آماده كند. به نظر ميرسد پسرش به آنها نزديك شده، اما به جز سايه پسر و نگهباناني كه او را ميآورند، چيزي ديده نميشود. سايهها ميايستند.
مرد كور: مادرتو آوردم تا اونو ببيني و اگه به من رحم نميكني، به اون رحم كني.
صداي پسر: من قبل از اين در حافظة مادرم مُردهام .
زن راهش را ميگيرد و ميرود. سايه نگهبانان سايه پسر را ميبرد و مرد كور قلبش را ميگيرد. راننده ميدود و مرد كور را به ماشين بر ميگرداند. بعد ميرود و زن را به ماشين ميآورد. دوست مرد كور خودش سوار ماشين ميشود و راه ميافتند.
خيابانها، صبح زود:
خورشيد ميدمد . ماشين در نور سپيده دم ميرود. مرد كور سرفه ميكند و حالت تهوع دارد.
دوست مرد كور: اگه حالت بده، ميخواي كنار خيابون وايسيم؟
ماشين ميايستد. و مرد كور خود را به كنار جوي آب ميرساند و ابتدا سرفه ميكند، بعد در جوي آب تف ميكند و سرانجام صداي بالا آوردن او در جوي آب شنيده ميشود. دوست مرد كور ميرود و مرد كور را دوباره سوار ماشين ميكند. اما اين بار به جاي آن كه روي صندلي جلو بنشيند، كنار او مينشيند و پشتش را ميمالد.
دوست مرد كور: به رضاي خدا راضي باش.
مرد كور: ديشب خواب ديدم مُردم. روز قيامت بود. توي يك دشت بزرگ هزار نفر با فرقون كتاب ميآوردند و وسط صحراي محشر پهن ميكردند. بعد همه رفتند و من تنها موندم. خواستم دنبال مردم برم، يكي جلوي منو گرفت و گفت: كجا ميري؟ تو بايد اينجا بموني، همة اين كتابها رو بخووني، جاهاي آلودهشو در آري كه بهشت خدا آلوده نشه.
دوست مرد كور: اينقدر از خاطراتت رنج نبر. تو به خاطر خدا كتابهاي آلوده رو سانسور كردي.
مرد كور از جيبش جعبه قرص را در ميآورد و يكي يكي قرصها را در دهانش مياندازد و قورت ميدهد. بادي كه از پنجره ماشين ميوزد موهاي دو مرد نابينا و زن را بهم ريخته است.
دوست مرد كور: هي چي داري ميخوري؟
مرد كور: واليوم. اونقدر واليوم ميخورم، تا همه چيز رو فراموش كنم، حتي خدارو.
محسن مخملباف
آبان 1382
1فروغ
2 شاملو
3 سياوش كسرايي
4 رهي معيري