
فيلمنامه:
بايسيكل ران
داستان اين فيلمنامه، واقعي است و نويسنده در اواخر دهه چهل، طرحي از همين داستان را، در ورزشگاهي واقع در ميدان خراسان تهران شاهد بوده است. اين واقعه به اشكال ديگر در شهرهاي مختلف، چون دزفول و اراك نيز به وقوع پيوسته است.
بيمارستان اول، روز.
نقره، زن افغاني در حال جان دادن است. به سختي نفس ميكشد. جمعه، پسر كوچك او مضطرب است و او را باد ميزند. گاهي توي دهان مادرش فوت ميكند (تنفس مصنوعي غلط و ناقص). نسيم، مرد افغاني مهاجر، براي زنش دكتر ميآورد. دكتر اول، گوشي را روي سينة نقره ميگذارد.
دكتر اول: زنت كلكسيون مرضه. (نقره، زير گوشي تكان تكان ميخورد. جمعه و نسيم او را سخت نگه ميدارند.) اين مريضيها ناشناخته است. مال دورة بي پوليه. يه مدت كه زياد گشنه بموني، همه جور ميكربي امكان رشد پيدا ميكنه. ببرش يه بيمارستان مجهز. فقط يه جا هست كه شايد دردتو دوا كنند. (روي نسخه آدرس آن جا را نوشته است.) پول و پله داري؟ اگه نداري نرو.
تفريحگاه عمومي، روز.
درون يك بناي استوانهاي شكل (ديوار مرگ)، يك موتورسوار، با موتوري كه چراغش روشن است، به شكل خطرناكي ميچرخد. از ديد مردمي كه بالاي گودال به تماشا ايستادهاند، به آتشگرداني شبيه است. تماشاچيان براي او پول ميريزند.
بيمارستان دوم، روز.
دكتر دوم، فشار خون نقره را اندازه ميگيرد. موتورسوار و نسيم و جمعه نيز حضور دارند. نقره، گويي در حال جان دادن است.
دكتر دوم: من از خدا ميخوام روي زنت تحقيق كنم. ولي اگر مُرد، من جوابگو نيستم. اين مرض ناشناخته است اينجا رو امضا كن!
نسيم، خودنويس دكتر دوّم را ميگيرد و اسمش را مينويسد: «نسيم دوچرخهسوار» و خطي زير اسم ميكشد كه امضاي اوست. عنوان فيلم، همان نوشتة بدخط اوست. حالا نسيم و دوست موتورسوارش جلوي حسابداري بيمارستانند.
حسابدار: شبي هزار تومن پول تخته، به تو تخفيف داديم، شد شبي پونصد تومن. شبي سيصد تومن پول سرويس و اكسيژنه. پول آزمايش و عمل و ويزيتم سوا نوشته ميشه. پول هر شبم پيش پيش ميگيريم. چقدر بيعانه ميدين؟
(نسيم به زنش در انتهاي راهرو نگاه ميكند. نقره بال بال ميزند. جمعه پسرش توي دهان او فوت ميكند و دستهايش را بالا و پايين ميبرد. دوست نسيم از جيبش مشتي اسكناس تاكرده درميآورد. نسيم نيز از هر جيبش مقداري پول افغاني درميآورد. حسابدار پول هاي او را با تعجب نگاه ميكند. هر چند برگ از اسكناسها مربوط به يك دوره از دولت هاي مستعجل افغانستان است.) اينا ديگه چيه؟
نسيم: هزار و دوصد افغاني[1] و پنجاه پوله[2].
حسابدار: تبديلش كن بيار! (پول هاي دوست او را ميشمارد.) اين مال امشب. يه خردهام اضافهتره. فعلاً بستريش ميكنم تا پولو بياري.
نقره را با برانكار به تختي ميرسانند. نسيم و موتورسوار و جمعه به دنبال او هستند. پرستاران به بيني نقره ماسك اكسيژن وصل ميكنند. نقره، رفته رفته آرامتر ميشود. اين عمل به چشم نسيم معجزهاي است. روي دعا به آسمان ميبرد.
تفريحگاه عمومي، ظهر.
موتورسوار پياده ميشود. تماشاچيان از بالكن گودال پايين ميآيند. بچة يكي از تماشاچيان هنوز پول خرد به گودال پرتاب ميكند. موتورسوار با موتورش از دريچة كف استوانه بيرون ميآيد. نسيم و جمعه بر تركِ موتور سوار ميشوند.
موتورسوار: نريزين بابا! اگه براي منه كه حقوقم ثابته. (به نسيم) ديروز يكيش خورد توي سرم، هنوز درد ميكنه.
جلوي يك قهوهخانه، روز.
از راه ميرسند. موتورسوار موتور را روي جك ميزند. نسيم و جمعه به موتور تكيه ميدهند.
موتورسوار: وايسين اومدم. ميرم پولها رو تبديل كنم، نشوني ايازم بگيرم.
نسيم: زود برگرد! چاه رو بايد تا شب تحويل بدم.
موتورسوار ميرود. چند مشتري از قهوهخانه خارج ميشوند.حاشية خيابان مملو از تريلي است. آن سوي خيابان مردي ريزنقش سرش را زير چرخ يك تريليِ پارك كرده ميگذارد.[3] پسربچهاي كه همراه اوست، كمي از تريلي فاصله ميگيرد و مراقب اطراف ميشود. حواس نسيم و جمعه به مرد و بچه جلب ميشود. رانندة تريلي سر ميرسد و سوار ماشين ميشود. نسيم از جا نيمخيز ميشود. راننده، ماشين را روشن ميكند. پسربچة همراه مرد، هنوز عكس العملي نشان نميدهد. شاگرد رانندة تريلي، دوان دوان خود را به ماشين ميرساند و سوار ميشود. رانندة تريلي چراغ راهنمايش را ميزند كه راه بيفتد. نسيم و جمعه از بهت چشمهايشان باز مانده است. نسيم، ناخودآگاه جيغ ميزند. اما قبل از او پسربچه خود را جلو تريلي مياندازد و دست تكان ميدهد و به زير چرخها اشاره ميكند. شاگرد راننده سرش را از شيشه بيرون ميكند، چيزي نميبيند. در را باز ميكند و پايين ميآيد. پسربچه مردِ زير چرخ را به شاگرد راننده نشان ميدهد. موتورسوار از قهوهخانه بيرون ميآيد.
موتورسوار: پولو تبديل كردم. نشوني ايازم براي شب گرفتم.
نسيم هنوز بهت زده است و با دست، مرد ريزنقشِ زير تريلي را به او نشان ميدهد. شاگرد راننده و راننده، او را از زير ماشين بيرون ميكشند. راننده نيز به كمك او ميآيد. شاگرد راننده داد و فرياد ميكند و به گوش مرد ميزند. عدهاي از رانندهها و مشتريان قهوهخانه دور آنها جمع ميشوند.
راننده: مرد حسابي جا قحطيه؟
مرد ريزنقش: بدبختم. بيچارهام. زنم داره ميميره. ولم كنين! بذارين خودمو بكشم راحت شم.
شاگرد راننده دوباره ميخواهد او را بزند كه راننده مانع ميشود و يك اسكناس به او ميدهد.
راننده: برو سراغ يه كار آبرودار! برو اميدوار باش!
شاگر راننده: شانس آوردي گير يه آدم خداشناس افتادي والا من ميدونستم و تو.
نسيم و جمعه كه بر ترك موتور نشستهاند از آنجا دور ميشوند.
بيمارستان دوم، روز.
جمعه در كنار تخت مادرش است. نقره به سر او دست ميكشد. هنوز بدحال است. نسيم و موتورسوار كنار حسابداري ايستادهاند. حسابدار پول ها را ميشمارد.
حسابدار: ديگه داشتن زنتو جواب ميكردن. دكتر گفته اگه تا چند روز ديگه پول نياري وجراحي نشه، مردنش حتميه. (نسيم اشك از چشم پاك ميكند.) فعلاً با آمپول نيگرش داشتن. اينكه دوباره كمه! (روي كاغذ حساب ميكند.) پول سه روز تخت و اكسيژنه.
نسيم: هنوز يه كار خوب گير نياوردم.
موتورسوار: تازه مهاجره. نابلده. دنبال يه كار ميگرده.
حسابدار: تا دو روز ديگه جور كردي كه كردي، والا من بيتقصيرم. ميذارنش دم در.
نسيم: ديروز شش متر چاه كندم. زمينش سنگيه. متري پنجاه تومن بيشتر به افغانيها نميدن. (رو به دوستش) با چاه كني گذارم نميشه.
موتورسوار: بريم تا شب.
ساختماني نيمه تمام، روز.
از موتور پياده ميشوند. نسيم با طناب، خود را ميبندد. جمعه به دست هاي تاول زدهاش تف مياندازد و با همة توان، چرخ چاه را كنترل ميكند. دوربين با نسيم به ظلمت چاه ميرود.
گود آجرپزي، شب.
موتورسوار وارد گود آجرپزي ميشود. صداي پارس چند سگ كه ديده نميشوند صحنه را اشغال ميكند. يك كاميون، زوزه كشان دور ميشود. موتور در غبار آن ناپيدا ميشود. يك تريليِ كانتينردار پارك كرده است.
قهوهخانه گود، شب.
در يك گوشة دنج در محوطة پشتي قهوهخانه عدهاي رانندة تركيهاي گُله به گُله نشستهاند. دو نفر از آن ها دومينو بازي ميكنند. چند نفر از آن ها ويديو نگاه ميكنند. در تصوير تلويزيون، عدهاي زن و مرد در حال رقصند. يكي از مشتريان از ورود نسيم و دوستش به تشويش ميافتد. جمعه به تماشا مينشيند. موتورسوار در گوشهاي با اياز كه تُرك مينمايد، صحبت ميكند. نسيم نگاهش را از موتورسوار به تلويزيون ميدهد.
اياز: اين طور كه معلومه تو به يه شانس احتياج داري. با عملگي و چاه كني، پول تخت بيمارستانم درنميآري، بايد يه كار خطرناك بكني. دلشو داري؟
موتورسوار: پرجرئته، ولي اهل كار خلاف نيست.
اياز: هيچكي اهل كار خلاف نيست. آدم، دزد كه از شيكم ننهاش نميآد؛ بعدشه كه مجبور ميشه. تريلي ميتوني بروني؟
موتورسوار: دوچرخه سازه. يه بارم تو يه مسابقة دوچرخه سواري برنده شده. چند روز پا ميزده. اون بار كه از مرز، قاچاقي رد شدم به من پناه داد. آدماي بدبخت زود همديگرو گير ميآرن.
اياز: نميدونم والله. تو اين يكي، من سر رشته ندارم. گفتم: شايد وضع زنش بيريخته؛ خواستم يه كاري براش بكنم. خواستي همين، صبح با من راهياش كن. (برميخيزد) ميرم روغن ماشينو عوض كنم (ميرود، اما برميگردد) شب كه پيش ما ميموني؟
نيمه شب است. در يك دخمه، جمعي به خواب رفتهاند. اياز خرّ و پف ميكند. جمعه از سرما مچاله شده است. نسيم پالتوي خاكستريش را به روي او ميكشد. موتورسوار از كنار بخاريِ هيزمي، خود را به كنار نسيم ميرساند و دراز ميكشد.
نسيم: برميگردم سر چاه كني. يه كار ديگه واسم گير بيار!
موتورسوار: مثل سگ جون ميكني، ولي چه فايده. نبايد بهت بگم، ولي زنت با اين دست تنگي رفتنيه.
نسيم چشم بر هم ميگذارد.
روز است. چاه ميكند. جمعه، سطل به سطل از چاه خاك ميكشد. چرخ چاه سخت ميچرخد، سنگين است. جمعه تقلا ميكند و كمك ميخواهد. چرخ، او را از زمين بلند ميكند و دور خود ميچرخاند و به ته چاه ميفرستد. نقره بال بال ميزند و خون بالا ميآورد. نسيم در جايش مينشيند. سپيده از پنجره تو زده است. بخاري ديگر خاموش است. سر موتورسوار، خِفت افتاده است. جمعه زير پالتو از سرما مچاله شده است. نسيم، موتورسوار را تكان ميدهد.
نسيم: پاشو! ميخوام با اياز برم. اما جمعه رو نميبرم.
موتورسوار مينشيند. حواسش كمكم سر جا ميآيد. چشمهايش را ميمالد و از عطش خواب، خود را ميخاراند و به پنجره نگاه ميكند.
موتورسوار: اياز نيم ساعت پيش اومد سراغت. گفتم نميآد. بايد رفته باشن.
برميخيزد و روي زيرشلواري آبيش، شلوار رويش را ميپوشد. و از پنجره، بيرون را نگاه ميكند. نسيم نيز برميخيزد. در بيرون، چند ماشين پليس، تريلي كانتينردار را محاصره كردهاند. اياز و دو نفر ديگر با دستهاي بالا ايستادهاند. پليسها سعي ميكنند صدايي برنخيزد. يك دسته از آنها به سمت قهوهخانه ميآيند. موتورسوار، جمعه را كول ميگيرد. نسيم، پالتويش را برميدارد و از در پشتي ميگريزند.
خيابانها، روز.
در يك باريكه از آفتاب، صفي از كارگران چاه كن تشكيل شده است. موتورسوار ميايستد و نسيم و جمعه از ترك آن پياده ميشوند.
موتورسوار: ظهر بهم يه سري بزن! يه فكر ديگه به كلهام زده.
موتورسوار ميرود. يك وانت پر از ماسه توقف ميكند. مردي از سمت شاگرد، شيشه را پايين ميكشد و سرش را بيرون ميكند.
مرد: چاه كن متري پنجاه تومن.
همة كارگران به باربند هجوم ميبرند. مرد از ماشين پياده ميشود.
مرد: چاه نفت كه نميخوام بكنم، دو نفر بسه، بقيه پائين.
كسي پايين نميآيد. عدهاي همديگر را هل ميدهند. يكي از آنها محكم خود را به ميلهها ميچسباند.
مرد: حالا كه اين طوري شد متري چهل تومن. هر كي متري چهل تومن ميكَنه، وايسه.
بعضي از آن ها پياده ميشوند و غُر ميزنند. نسيم و جمعه و چند نفر ديگر هنوز روي باربند پر از ماسه ايستادهاند.
مرد: دو نفر بيشتر نميخوام . سي آخرش. هر كي متري سي تومن ميكَنه بمونه، بقيه پائين.
جمعه و نسيم و يكي دو نفر ديگر هم پايين ميپرند. حالا سه نفر كه از ديگران درماندهترند، بالاي باربند ايستادهاند. دو نفر از آنها يكي ديگر را هم هل ميدهند و ماشين حركت ميكند. كارگران جا مانده براي آن دو نفر نرخ شكن سنگ ميپرانند. نسيم و جمعه توي صف ايستادهاند. چاه كنها براي ايستادن در آفتاب همديگر را هل ميدهند.
نسيم: جمعه!
جمعه: هان؟
نسيم: امروز كار گيرمون نميآد. (جمعه چيزي نميگويد.) اون يارو يادته؟
جمعه: كدوم يارو؟
نسيم: اوني كه زير ماشين خوابيده بود؟
خيابانها، روز.
جلوي يك قهوهخانه، نسيم زير يك تريلي دراز كشيده است و سرش را زير چرخ گذاشته است. جمعه هواي او را از آن سوي خيابان دارد. رانندة تريلي سوار ميشود و ماشين را روشن ميكند. جمعه ميدود و خود را جلوي ماشين مياندازد. راننده او را ميبيند. جمعه به زير چرخ اشاره ميكند. راننده از ماشين پياده ميشود. كمك رانندهاش نيز از آن سوي خيابان به راننده ملحق ميشود و نسيم را از زير چرخ با چَك و لگد بيرون ميكشند.
راننده: پاشو ببينم نفله!
شاگر راننده: اوسا، كلك پوله، بدش دست من (توي گوش او ميزند.)
نسيم: زنم توي بيمارستان داره ميميره.
راننده: (او را از دست شاگردش درميآورد و مشغول زدن ميشود) پدرسوخته! ما رو خر گير آوردي. ديروز همين بساطو يه جاي ديگه راه انداخته بودي.
پاسباني سوت كشان سر ميرسد. دست او را ميگيرد. نسيم ميگريزد. جمعيت و پاسبان سر به دنبالش ميگذارند. جمعه به دنبال جمعيت در پي نسيم ميرود.
ميدان تمرين اسبدواني، روز.
مردي كه او را «معركهگير» ميخوانند در ميانة زمين، اسب سفيدي را ميدواند. نسيم به همراه او ميدود. كنار زمين، جمعه و موتورسوار ايستادهاند.
معركهگير: (در حال دواندن اسب با نسيم كه به همراه او ميدود صحبت ميكند.) ما شيش ماه ديگه يه مسابقة دوچرخهسواري داريم. اما داخليه. تابعيت اينجا رو بگير، يا شناسنامه جعلي جور كن، من واسهات رديف ميكنم.
نسيم: من عجله دارم. زنم داره ميميره. به خرج عملش احتياج دارم.
معركهگير: پس بگو يه پول گنده ميخواي، زودم ميخواي. . . من بايس بشينم فكر كنم. اين طوري كه نميتونم. برو شب بيا، ببينم چيكار ميتونم بكنم.
نسيم: من اسبو ميدوونم!. تو بشين فكر كن!
معركهگير: چند قدم آن طرفتر مينشيند و سيگاري روشن ميكند. نسيم، اسب را از جلوي مرد معركهگير ميچرخاند. موتورسوار و جمعه در زمينة پشت سر او ايستادهاند.
معركهگير: اگه ميتوني تندتر بگردونش! (به جمعه) ببينم، اين باباي تو راست راستي قهرمان دوچرخهسواري افغانستان بود؟
جمعه: (جلو ميرود. موتورسوار نيز ميآيد و كنار او مينشينند.) «آتهام»[4] سه روز و سه شو سرِ «بايسكل»[5] پاي زده.
معركهگير: خوبه خوبه. با اين جور آدمها ميشه دوباره يك سيرك راه انداخت. (فرياد ميزند.) من يه موقع يه سيرك داشتم.
نسيم: چي گفتي؟ (جلو ميآيد. نزديك است بايستد.)
معركهگير: هيچي، بچرخ! بچرخ! دارم راهشو گير ميآرم. . . حاضري يه سيرك يه نفره راه بندازي؟
موتورسوار: محتاجه. هرچي بگي ميكنه.
معركهگير: اين يارو داره منو سر شوق ميآره. (بلند ميشود و ميرود) ببينم، چند شبانه روز ميتوني روي دوچرخه دَووم بياري؟
نسيم: ميتونم.
معركهگير: ده روز؟ ( نسيم سر تكان مي دهد.) باور نميكنم. ولي باشه. . . من بايس با يكي مشورت كنم. شب بيا پيشم جواب بگير.
محل مسابقة موتورسواري، عصر.
موتورسواران از همديگر سبقت ميگيرند. داوري امتيازات را يادداشت ميكند. در يك جايگاه كوچك، چند آدم متشخص نشستهاند. معركهگير، خودش را نزديك مردي ميكند كه از اين پس او را شرطبند اول ميخوانيم.
معركهگير: يه دقه خصوصي كارت دارم.
شرطبند اول: باز تو بيوقت مزاحم شدي؟
معركهگير: خوشحالت ميكنه. . . ميتونم به ايناي ديگه بگم اونا رو خوشحال كنم.
شرطبند اول: (برميخيزد و از جايگاه فاصله ميگيرد.)
معركهگير: يه آدم مستأصل گير آوردم. براي شرطبندي جون ميده. يه روزي قهرمان بوده.
شرطبند اول: بهت كلك نزده باشه.
معركهگير: نه، نه، واقعاً درمونده است. قهرمان دوچرخهسواري استقامت بوده. ركوردش سه روزه. حالا زنش داره ميميره. حاضر هفت شبانه روز يه نفس دور بزنه.
شرطبند اول: چه جوري راه مياندازي كه كسي نفهمه من تو برنامه دست دارم؟
معركهگير: توي انبار سيرك قبلي راه مياندازم. تو اجازهشو از صاحب زمين بگير، بقية كارها با من.
انبار متروكة سيرك قديمي، شب.
با چراغ زنبوري، داخل انبار را ميگردند. معركهگير، يك دسته بليط گير ميآورد.
معركهگير: اين بليط اون سيرك باشكوه هندياست. چه نوني توش خورديم. يه روزي براي خودم آدمي بودم. حالا شدم آدم مردم. (دوچرخهاي را از لاي آشغال ها بيرون ميكشد.) يه تويي رويي عوض كنم، روغنكاري بشه، حرف نداره.
زنگ دوچرخه را به صدا در ميآورد. صداي زنگزدگي خفهاي ميدهد. جمعه، لاي آشغال ها يك ماسك گير آورده است و آن را به صورت زده است.
نسيم: بذار زمين مال مردمه.
معركه گير: ولش كن بذار بازي كنه! يه موقع صدتا از اين بچهها دور و بر من ميلوليدند. خودم مي رفتم دم سيرك، مشتري جمع ميكردم. (توي حس ميرود؛ گويي براي سيرك قبلي مشتري جمع ميكند.) بشتابيد! سيرك باشكوه هند. غفلت موجب پشيماني است. برنامة بندبازي، رقص مرگ، كشتي در قفس شير.
انبار متروكة سيرك قديمي، روز اول.
از نماي ديگر، معركه گير در حال جلب مشتري است. ديالوگهايش ادامة همان ديالوگهاي صحنة پيش است. نسيم، سوار دوچرخه است و داخل محوطه دور ميزند. عدهاي از مردم جمع شدهاند و روي نيمكتها و پيت حلبيهاي اطراف انبار نشستهاند. تعدادي آدم كنجكاو از همان دم در، داخل را نگاه ميكنند.
معركهگير: (با فرياد) اين مرد افغاني، معجزه ميكنه. اسمش نسيمه، ولي طوفان ميكنه. تمام دنيا رو با همين دوچرخة زپرتي گشته. توي هندوستان يه قطارو با چشماش نيگر داشته. توي چين رو يه انگشت دو تا گاو رو بلند كرده. حالا تو اين جا قراره هفت شبانه روز روي اين دوچرخه زندگي كنه و دور بزنه. هركي قبول نداره، مهمون ما باشه و تموشا كنه. روز اول بليطش نصفه بهاست.
دوچرخهسوار، تك زنگي ميزند. معركهگير از يك فلاكس قراضه، مايعي سياه رنگ داخل يك ليوان ميريزد و به دست نسيم ميدهد. او با يك دست، دوچرخه را ميراند و با دست ديگر ليوان را سر ميكشد. پالتوي خاكستريش را به تن كرده است. معركهگير بر سردر انبار متروكه يك تابلوي قدي را نصب ميكند كه روي آن، عبارت «سيرك افغانستان» نوشته شده است و تصوير يك دوچرخهسوار بيهويت روي آن نقاشي شده است. دو طوّاف شلغمفروش و لبوفروش با گاريهايشان وارد ميشوند.
معركهگير: (جلوي آنها را ميگيرد.) براي جنس فروختن دو تا بليط بايد بگيرين.
ميدان مسابقة موتور سواري، روز اول.
موتورسواران از حلقة آتش ميپرند. شرطبندان بزرگ در جايگاه مخصوص هستند. مردم نيز به تماشا آمدهاند.
شرطبند اول: يه سوژة خوب. خبر آوردند از ديروز يه افغاني سوار دوچرخه شده كه هفت شبانه روز دور بزنه. چي فكر ميكني؟
شرطبند دوم: (فكر ميكند.) به دلم افتاده كه نميتونه.
شرطبند اول: من روش دو ميليون ميذارم كه بتونه. اون بايد بتونه. حاضري روش شرط ببنديم؟
شرطبند سوم: من تا سوژه رو نبينم باور نميكنم.
انبار متروكه، روز اول.
شلوغتر شده است. چند طوّاف در اطراف جنس ميفروشند. مردي در كنار زمين سلماني ميكند. جماعتي از افغانيها و ديگران به تماشا ايستادهاند. نسيم سوار بر دوچرخه دور ميزند. بعضي با صداي بلند، لبو، شلغم، باقلا، تخمه و آش ميفروشند. كسي قهوهخانة سرپايي راه انداخته است. زني براي دخترش بادكنك ميخرد.
دختربچه: مامان! اين آقا براي چي دوچرخه سوار شده؟
زن: براي اين كه مردم تفريح كنن.
شرطبندان با ماشينهايشان از در بزرگ وارد ميشوند و در گوشهاي به تماشا ميايستند.
معركهگير: (با فرياد) قهرمان افغان از ديروز روي اين دوچرخه زندگي كرده. هركي حالشو داره مهمون ما باشه تا شاهد يه ركورد جهاني باشه. به ريختش نيگا نكن. قهرمانهاي روسيه رو شكست داده.
دوچرخهسوار، دو تك زنگ ميزند.
معركهگير: (به جمعه) قضاي حاجت داره. آفتابه رو بده بهش.
جمعه، آفتابهاي را به پدرش ميدهد و نسيم زير پالتو روي همان دوچرخهاي كه ميراند، ادرار ميكند. جماعت، هو ميكنند و متلك ميگويند. بعضي روي ميچرخانند. جمعه تحقير ميشود. آفتابه را از دست نسيم ميگيرد و دور ميشود. در همين اثنا يك زن كولي به همراه دخترش وارد جمعيت ميشود و بساطش را زمين ميگذارد.
زن كولي: سيخ كباب، قندشكن، چخماق، بادبزن، آتيش گردون، كفبينيام ميكنيم.
حواس معركهگير، متوجه زن كولي ميشود . دوچرخهسوار، تك زنگي ميزند.
معركهگير: (به جمعه) گشنشه.
شرطبند دوم: از حالا داره گيج گيجي ميره. دو ميليون ميذارم كه نميتونه. من رو حرف دلم شرط ميبندم. ولي بعدش روش برنامه ميريزم.
شرطبند اول: يه داور صدا كن! (به سومي) رو تو حساب كنيم؟
شرطبند سوم: من رو حيوون و ماشين شرط ميبندم. به حيوون بيشتر ميشه اعتماد كرد. آدمو ميشه خريد.
شرطبند اول: (در گوش نوچهاش) بفرست سراغ آمبولانس! از فرمانداريام اجازه بگير!
ميني بوسي داخل انبار ميايستد و عدهاي نوجوان با لباس راه راه زندانيان و سرهاي تراشيده، همراه با چند محافظ و مربيشان پياده ميشوند. در دست هر يك گلي است. معركهگير به استقبالشان ميرود. شرطبندان بيرون ميروند. نوجوانان زنداني، دور زمين به صف ميايستند. معركهگير براي مربي دارالتأديب صندلي ميگذارد. مربي روي صندلي ميرود.
يك محافظ: (به معركهگير) يه دقه درها رو ببند، كسي در نره!
مربي: (رو صندلي، سخنراني ميكند.) شما رو آورديم اين جا كه درس زندگي بگيرين. تو زندگي شما به يه جايي ميرسين كه دو راه جلوي روي شماست. دزدي و كار خلاف، و مبارزهاي سالم براي زنده موندن. اون جاست كه بايد يكي رو انتخاب كنين. يكي عين اين مرد راه شرافتمندانه زندگي كردنو انتخاب ميكنه؛ يكي عين تو (به يك نوجوان زنداني) راه دزدي رو.
نوجوان زنداني: مادرم داشت ميمرد آقا.
مربي: همسر اين مرد هم داره ميميره. ولي اون راه شرافتمندانه رو انتخاب كرده. يا مثلاً تو (به نوجوان ديگر)، تو يك نمك نشناسي. كسي رو كه به تو اعتماد كرده بود و تو رو توي خونهاش راه داده بود، با چاقو زدي و شبونه از خونهاش فرار كردي.
نوجوان دوم: بهم نظر بد داشت آقا.
مربي: تو به همه بدبيني. بايد خودتو عوض كني. حالا همگي، اين مرد شرافتمند و مبارز رو گلباران ميكنيم.
نوجوانها به سر دوچرخهسوار گُل ميريزند؛ چنان كه گويي به او سنگ ميزنند.
مربي: (در گوشه معركهگير) من ميتونم برات مشتري بيارم خيلي جاها هست كه بودجه براي فعاليت فوق برنامه دارن نميتونن جذبش كنن.
معركهگير: ما از خدامونه. شما بيار، باهاتون نصف بهاء حساب ميكنيم.
بيمارستان، شب اول.
جمعه به سراغ حسابداري ميرود. پول را روي پيشخوان ميگذارد. حسابدار او را ميبيند. ميخواهد حرفي بزند كه جمعه ميدود و دور ميشود. وقتي جمعه به اتاقي ميرسد كه نقره در آن بستري است، نقره را از روي تخت به زمين گذاشتهاند و ماسك اكسيژن را از بيني او برداشتهاند و دوباره در حال جان كندن است. جمعه در دهان او فوت ميكند. دو پرستار سر ميرسند و او را روي تخت ميگذارند و ماسك اكسيژن را به صورتش وصل ميكنند. كمكم حالش طبيعي ميشود. براي نقره، درون يك ظرف سوپ و مرغ ميآورند و روي ميزي ميگذارند. جمعه به جاي او با ولع مشغول خوردن ميشود. نقره به او نگاه ميكند و به موهايش دست ميكشد. جمعه به او ميخندد و به خوردن ادامه ميدهد و با بستة قند و نمك بازي ميكند.
جمعه: (با دهان پر) غم آتهرو نخور! كُلگي[6] سِيلِش[7] ميكنن. سر بايسكل كار ميكنه. ( نماي كوتاهي از تصوير نقره: شوهرش نسيم، درون يك اتاقك شيشهاي در حال ساختن دوچرخهاي است كه دستههايش مثل دو بال بلند پرواز است و زين آن به عقابي ميماند. تماشاچيان با اعجاب او را مينگرند.) بوبو[8]! خداحافظ.
انبار متروكه، شب اول، برهوت و جاده، زمان گذشته.
چراغهاي زنبوري روشن است. گلها زير چرخها پلاسيده و له شدهاند. نسيم ميچرخد. انبار، خلوت شده است. موتورسوار با موتورش آن جاست. طوّافان هستند. زن كولي آن جاست و سلماني سر معركهگير را اصلاح ميكند. پاهاي نسيم بر ركاب، حركات موزوني دارد. براي لحظهاي دستش را روي يك چشمش ميگذارد تا آن را استراحت دهد؛ خواب يك چشمي.
ـ نماي كوتاهي از وي و دوچرخهسواران مسابقه، در حالي كه شمارهاي به پشت دارد در يك برهوت ركاب ميزند.
دستش را از روي اين چشمش برميدارد و چشم ديگر را استراحت ميدهد.
ـ نمايي از داخل يك مينيبوس حامل مهاجران افغانستان، در حالي كه يك هليكوپتر روسي از شيشة آن وارد قاب تصوير ميشود و مينيبوس جلويي را به آتش ميكشد و از تصوير بيرون ميرود. زن و مرد افغاني از مينيبوس عقبي پايين ميآيند و ميگريزند. نسيم و جمعه و نقره در ميان آنها هستند. نقره، بال بال ميزند. معركهگير، ليوان آبي را به او ميدهد. نسيم صورتش را با آب ميشويد و با انگشت، آب چشم و ابرويش را ميگيرد.
ماشين آمبولانسِ ارساليِ شرطبند اول از راه ميرسد. مرد پرستاري كه آن را ميراند، درهاي عقب آمبولانس را رو به محوطة دوچرخهسواري ميگشايد. داخل آمبولانس، انواع وسايل آزمايشگاهي و يك برانكار است. دكتر اول كه او را در اولين بيمارستان ديدهايم، از آمبولانس پايين ميآيد و دوچرخهسوار را ميبيند.
دكتر اول: (به پرستار مرد) همين كارا رو ميكنن كه مريضيهاي ناشناخته ميگيرن.
ماشين ديگري ميآيد و داوري كه او را قبلاً در مسابقة موتورسواري ديدهايم از آن پياده ميشود. نوچة شرطبند اول براي او ميز و صندلي و سايهبانش را ميآورد. داور، گرمكن را ميپوشد و كرونومترش را به گردن ميآويزد و سوت ميزند كه چند تماشاچي باقي مانده كمي عقبتر بايستند. روي دفترچهاش چيزي مينويسد و زل ميزند به دوچرخهسوار. از توي همان ماشين، يكنفر برقكار با لباس كار، چند پروژكتور را اطراف محوطه نصب ميكند و نور آن را به دوچرخهسوار مياندازد. نور، چشم نسيم را ميآزارد و به اعتراض زنگ ميزند. معركهگير آفتابه را به دست او ميدهد. پرستار مرد، دوان دوان با لولة آزمايشگاه ميرود و آفتابه را كنار ميزند و لولة آزمايشگاه را به دست دوچرخهسوار ميدهد.
پرستار مرد: لطفاً اين تو! پيشابو بريزين بيرون، ته ادرار رو بريزين تو لوله!
آشي، هو ميكند و سلماني ميخندد. پرستار مرد، لولة آزمايشگاهي ادرار را از نسيم پس ميگيرد.
لبو فروش: نريزه زمين، كيمياست.
شلغمفروش: ميخوان طلاشو بگيرن.
داور به اعتراض سوت ميزند. پرستار مرد به كمك دكتر اول با مهارت و سرعت، ادرار را در لولههاي مختلف ميريزند و با دواهاي رنگي ديگر مخلوط ميكنند. هركدام به رنگي در ميآيد. جمعه از راه ميرسد و بر ترك جلوي دوچرخه سوار ميشود. نسيم، او را بو ميكند.
نسيم: بوبو چطور بود؟
جمعه: از روي چپركت[9] مانده زمين.
بستة قند را باز ميكند و قند به دهان پدرش ميگذارد. بعد بستة نمك را باز ميكند و به دهان پدرش ميريزد. نسيم به سرفه ميافتد. شرطبند دوم با نوچههايش از راه ميرسد و كنار داور مينشيند. داور، خشك و رسمي با او سلام و عليك ميكند. نسيم كه به سرفه افتاده است زنگ ميزند. معركهگير برايش در ليوان، مايعي ميريزد. پرستار، دوان دوان ميآيد و خودش در يك ظرف آزمايشگاهي، مايعي رنگي را به او ميدهد.
پرستار مرد: (به معركهگير) شما لطفاً نه چيزي بهش بدين، نه چيزي ازش بگيرين! اون به تقويت احتياج داره.
دوچرخه سوار، ليوان شربت تقويت را سر ميكشد.
شرطبند دوم: (به داور) رقيب من داره دوپينگ ميكنه. اون حق نداره بهش چيزي بده. از كجا كه توش مرفين نباشه، بهش انرژي بده؟!
داور: بالاخره بايد يه چيزي بخوره. تو هم بيا نظارت كن!
شرطبند دوم: (به اعتراض از جايش برميخيزد) منم دكتر ميآرم، يكي در ميون بهش غذا ميديم.
آمبولانس دوم ميايستد و درش را به همان ترتيب رو به محل دوچرخهسواري ميگشايد. دكتر بيمارستان دوم ـ كه از نسيم امضا گرفته بود ـ به همراه يك پرستار زن آمدهاند.
درون آمبولانس اول:
دكتر اول: (به پرستار مرد) وضع ادرارش خوبه. اگه بشه وقتي بهش غذا ميدي يه «ب كمپلكس» بهش تزريق كني، انرژياش بيشتر ميشه.
درون آمبولانس دوم:
پرستار زن: دكتر تا كي اينجائم؟
دكتر دوم: (مشغول مخلوط كردن دو محلول است) ما بايد اونو بندازيم زمين. اين محلولو بخوره شب ديگه اينجا نيستيم.
دوچرخهسوار زنگ ميزند. داور به آمبولانس دوم اشاره ميكند. پرستار زن، محلول ساخته شدة دكتر دوم را به دوچرخهسوار ميرساند. نسيم محلول را سر ميكشد.
ماشين ديگري از راه ميرسد و داور تعويض ميشود. حالا همه خوابيدهاند، جز داور و جمعه كه جلو دوچرخة پدرش نشسته است. كمكم او هم سرش را ميگذارد كه روي چرخ بخوابد. نسيم نيز دهندره ميكند. جمعه پايين ميپرد و روي زمين ميخزد و از سرما به خود مچاله ميشود. نسيم، پالتويش را درميآورد و روي پسرش مياندازد. جمعه از سرما عين گربه زير پالتو چهارچنگولي ميشود. داور نيز دهندره ميكند و براي اين كه خواب را دور كند، راديوي ترانزيستوري را روشن ميكند. موسيقي تندي پخش ميشود. ركاب دوچرخه سوار، سريعتر ميچرخد. هوا چنان سرد است كه هاي دهان نسيم پيداست.
انبار متروكه، روز دوم.
عدهاي صبحانه ميخورند. معركهگير، خواب آلوده به استقبال مينيبوس سالخوردگان رفته است. موتورسوار، هندل ميزند و با موتورش به همراه دوچرخه ميچرخد.
موتورسوار: كاري نداري؟
نسيم، ناي جواب دادن ندارد. سر را به علامت نفي تكان ميدهد. سالخوردگان مرد و زن، بعضي بر چرخها و بعضي با عصا دور زمين مينشينند. مربي دارالتأديب به همراه آنهاست.
زن كولي: سيخ كباب، قندشكن، چخماق، بادبزن، آتيش گردون، كفبينيام ميكنيم. مادر طالع ميبينم.
مربي دارالتأديب كه اين بار كت و شلوار شيكي پوشيده است، پشت بلندگوي دستي صحبت ميكند. يكي از پيرمردها سمعكش را با دستهاي لرزان و بيرمق، توي گوشش ميگذارد.
مربي: اين مرد به ما درس پايداري ميده. به اين كه در سختترين لحظات بايستي به زندگي اميدوار بود. طول عمر آدميزاد، مجهولي است كه اميدواري اونو معلوم ميكنه.
از ديد نسيم، مشتي پيرمرد و پيرزن حلوايي. يكي از آنها به رعشه افتاده است. حواس نسيم متوجه او ميشود و در هر چرخش، نگاهش را به او تيز ميكند. پيرمرد مشغول جان دادن است. روي صورت خستة نسيم، يأس مينشيند.
زن كولي: (كف دست پيرزن را ميبيند.) كف دستت نوشته يه عمر بدبختي و دربدري كشيدي. بچههات يا شوهرت بيوفان. ولت كردن و رفتن سي كار خودشون. حالا خيلي نااميدي. گاهي دلت ميخواد بميري. گاهي هم دلت يه عمر طولاني مي خواد. دلت ميخواد جوون بشي و همه چيزو از سر بگيري.
مربي: خوشبختي در درون ماست. چشمهامونو ببنديم به خودمون تلقين كنيم كه ما خيلي اميدواريم (پيرزنها و پيرمردها چشمهايشان را ميبندند. پيرمرد در حال احتضار، رعشههاي ريزي گرفته است.) ما خيلي اميدواريم. همة ما براي زندگي بهتر مثل اين مرد دوچرخهسوار بايستي مقاومت كنيم. چشمهامونو ببنديم و زير لب بگيم ما خيلي اميدواريم.
سالخوردگان، زير لب زمزمه ميكنند. محتضر، چشم ميبندد و جان ميدهد. زن كولي جيغ ميكشد.
زن كولي: يكيشون مُرد.
دكترها و داور به وسط زمين ميريزند. نزديك است دوچرخه بيفتد. نسيم زنگ ميزند. مربي سعي ميكند مرگ پيرمرد روي ديگران تأثير نگذارد.
مربي: نيگا نكنين. به چيزهايي كه نااميدتون ميكنه، نيگا نكنين. لبخند بزنين. زندگي زيباست.
پيرمردي، نخودي اما بيصدا ميخندد. يكي از آن ها سمعك و عينكش را برميدارد كه ديگر چيزي نفهمد. پرستارها پيرمرد را با برانكارد از زمين بيرون ميبرند.
انبار متروكه، شب دوم.
چراغها روشن ميشود و چند سايه در هم مي روند. دوچرخه بر كف زمين ميچرخد. مرد كوري كه عينك دودي دارد، آكاردئون ميزند. زن كولي براي معركهگير كف بيني ميكند.
زن كولي: خطهاي كف دستت ميگه تو زنهاي زيادي رو بدبخت كردي. يه گله بچه داري كه از حال و روز هيچ كدومشون خبر نداري. حالا هم چشمت پي يكي ديگه است. (خودش را ميپوشاند.) مرده شور چشمهاي هيزتو ببرن.
جمعه: (دست دختر كولي را گرفته است.) خانوم ميآي كف دست ننة منو ببيني؟
زن كولي: ننهات نميميره، نترس. زنها سگ جونن. فكر ميكني چي كف دست ننهات نوشته؟ اگه عمرش به دنيا باشه، يه چندتا خواهر برادر واسه تو. (به دخترش) دست اين پسره رو ول كن بيا اينجا! (كف دست جمعه و معركهگير را نگاه ميكند.) اينم يكي مثل اوناي ديگه. مردها مثل همند، به بچگي شون نيگا نكن دختر! بچگي شونو از ما زنها به ارث بردن.
يك كاميون با بار آجر وارد ميشود. معركهگير بلند ميشود تا جلويش را بگيرد. كاميون عقب عقب تا كنار زمين ميآيد و كمپرسش را ميزند. آجرها جلوي دوچرخه سوار خالي ميشود و مسير او عوض ميشود. نوچة شرطبند دوم با يك كاغذ سر ميرسد.
نوچة شرطبند دوم: (كاغذي را نشان ميدهد) اجازة ساختمون گرفتيم. اينجا اتاق خوابشه.
نوچة دوم: چهارديواري اختياري.
معركهگير و موتورسوار و نوچههاي شرطبند اول، آجرها را از جلو دوچرخهسوار كنار ميزنند تا راه او باز شود. يك كمپرسي ديگر ماسه خالي ميكند. حالا دوچرخهسوار، زنگ زنان دور طوّافان ميچرخد و داور روي ميز ميرود تا او را كنترل كند. عملهها و بناها مشغول كار ميشوند. دو نوچة شرطبند دوم به عملهها و بناها كمك ميكنند. مرد كور، آكاردئون ميزند. معركهگير، او را به كناري هل ميدهد.
معركهگير: لامصب، وقت گيرآوردي؟!
خانة شرطبند اول، نيمه شب.
شرطبند اول، دستپاچه و خواب آلود، روبدُشامبرش را درميآورد. با شورت و زيرپوش است و كت و شلوار ميپوشد. معركهگير و نوچههاي شرطبند اول حضور دارند.
معركهگير: يه كاري بكن! الان ميافته.
شرطبند اول: ديگه دير شده. بيارش بيرون! مگه نميشه يه گوشة ديگة اين شهر بچرخه؟
معركهگير: وسط شهر كي بليط ميخره؟
شرطبند اول: دو ميليون من داره ميره، تو فكر روزي هزارتا بليطي. (لباسهايش را پوشيده است.) بيارش بيرون! از طوّاف ها سرقفلي بگير! منم ميفرستم ازت بليط بخرن.
بيرون ميدوند.
انبار متروكه، خيابانها، صبح روز سوم.
يك ساختمان تا سقف بالا آمده است. دوچرخهسوار توي يك اتاق ديوار چيده شده گير افتاده است و ميچرخد. معركهگير از دم در، همه را به بيرون ميخواند. نوچههاي شرطبند اول، ديوار چيده شده را خراب ميكنند و دوچرخه سوار بيرون ميآيد. در خيابان، ماشين شرطبند اول و دو آمبولانس از عقب چرخهاي طوافي به آرامي حركت ميكنند. جلوي همه، نسيم كه بر ترك جلوي دوچرخهاش جمعه نشسته، ركاب ميزند. دوست موتورسوارش دور او ميچرخد. تعداد زيادي افغاني كارگر منتظر كارند و در باريكة آفتاب ايستادهاند كه چشمشان به جماعتِ در حركت ميافتد. به دنبال آنها راه ميافتند. حالا گويي تظاهرات افغانيهاست. بيلچه ها و كلنگهايشان را در هوا تكان ميدهند.
كنسولگري روسيه، همان زمان.
نگهبانان كنسولگري روسيه از انتهاي خيابان، جماعت افغاني در حركت را ميبينند. تابلوي «سيرك افغانستان» در دست معركهگير است. يكي از نگهبانان، خود را پاي بيسيم ميرساند.
نگهبان: افغانيها دارن ميآن كنسولگري رو بگيرن.
نگهبانان ديگر، درها را ميبندند و مسلح ميشوند.
فرمانداري، لحظهاي بعد.
فرماندار در دفتر كار خويش مشغول كار است. تلفن زنگ ميزند.
منشي: (از پشت گوشي) از كنسولگري روسيه تماس گرفتند كه افغانيها با بيل و كلنگ، تظاهرات راه انداختند و قصد دارن اون جا رو تسخير كنن.
فرماندار: با نيروهاي انتظامي تماس بگير! ماشين منم حاضر كن برم سر محل!
خيابانها، ميداني در شهر، روز سوم.
فرماندار، درون ماشين خود از جلوي كنسولگري روسيه عبور ميكند. خبري نيست.
فرماندار: (به رانندهاش) اينجا كه خبري نيست.
راننده: (به جلو اشاره ميكند) اونجا يه عده جمعن. گمونم همون افغانيه است كه قراره ده روز روي دوچرخه پا بزنه. قبلاً اجازه گرفتن.
ماشين فرماندار به ميدان ميرسد و آنها را دور ميزند و ميايستد. فرماندار بيرون ميآيد. از ديد او، نسيم بر دوچرخه دور ميزند. ته ريشش بلندتر شده است. زير چشم هايش سياهي ميزند. پيشانيش را به دستمال بسته و مسيرش را عوض ميكند و از سمت خلاف دور ميزند. در اطراف ميدان از بالكنهاي مشرف، عدهاي به تماشا ايستادهاند. طوافان، لبوفروش، شلغم فروش، باقلافروش، آش فروش، پيراهن فروش، سلماني، جگركي، سيرابي فروش و زن كولي و ديگران با بساطشان بازارچهاي راه انداختهاند. تابلوي «سيرك افغانستان» به تيري نصب شده است. داور زير سايه بانش نشسته است و افغانيها و ديگران به تماشا ايستادهاند. بعضي بر صندليها و نيمكتها و پيتهاي حلبي نشستهاند. معركهگير كلافه است و بهانه ميگيرد و جوان ترقه فروش را عقب ميزند. همان وانتي كه چند روز قبل براي بردن چاهكن آمده بود، سر ميرسد.
مرد: دو تا چاهكن ميخوام متري سي تومن. (كسي به او اعتنا نميكند. افغانها مشغول تماشا هستند.) سي نبود؟ سي و پنج. . . سي و پنج؟ متري چهل آخرش.
دو سه نفر به سمت او ميروند. يك خبرنگار غربي از نسيم عكس ميگيرد. تصوير نسيم بر دوچرخه، در حالت هاي مختلف، عكس ميشود. خبرنگار غربي دنبال زواياي ديگر ميگردد. درون آينة سلماني، يك ماشين سياه رنگ ميايستد.
رانندة فرماندار: جناب! ماشين كنسولگريه.
مردي كه مترجم است بي سيم به دست از ماشين كنسولگري بيرون ميآيد و به سمت فرماندار ميرود.
مترجم: آقاي فرماندار؟
فرماندار: شما؟
مترجم: مترجم كنسولگري. جناب كنسول، توي ماشين هستن. از شما دعوت كردن براي مذاكره به ماشين تشريف بيارين.
فرماندار: همين جا خوبه. كاري هست بفرمائين.
مترجم به زبان روسي به وسيلة بيسيم با درون ماشين صحبت ميكند. كنسول از داخل ماشين دودي رنگ كه او را در خود مخفي كرده چيزي جواب ميدهد. كمكم، توجه افغاني ها جلب ميشود و دور مترجم و فرماندار جمع ميشوند. بعضي از افغانيها براي خبرنگاري كه عكس ميگيرد بيل وكلنگ بلند ميكنند و ژست شعار ميگيرند.
مترجم: جناب كنسول ميگن اين افغانها براي اين فيلمبرداري، اين بساطو راه انداختهاند. ميخوان منافع شرق رو توي جهان به خطر بندازن. اين بساط، به هر ترتيبي هست بايد از اينجا جمع بشه.
يك افغاني: آقاي فرماندار! ما كارت عبور و مرور ميخوايم.
افغاني ديگر: ما كار ميخوايم.
همة افغانيها فرياد ميكنند و دور فرماندار و مترجم جمع ميشوند. نوچههاي شرطبند دوم، فشفشه ميخرند، آن را روشن ميكنند و جلو دوچرخة نسيم مياندازند. مترجم، كمكم خود را از جمعيت بيرون ميكشد. صداي فشفشههايي كه به تكتير پياپي ميماند برميخيزد. مترجم به ماشين ميگريزد و ماشين كنسول دور ميشود. فرماندار عصباني است.
معركهگير: (ترقه فروش را هُل ميدهد.) يه بار ديگه اين ورها پيدات بشه ميدمت دست پليس.
نسيم، دو تك زنگ ميزند. اين بار هر دو پرستار با لولة آزمايش ميدوند و نسيم، زير پالتويش در هر دو لوله ادرار ميكند. يك كاميون از راه ميرسد و گرد و غبار به پا ميكند.
شاگرد كاميون: كارگر افغاني روزي دويست تومن.
هر چه آدم در ميدان است و تمامي افغانيها جلوي چشم فرماندار به داخل كاميون ميريزند.
درون آمبولانسها، روز سوم.
هر دو آمبولانس به موشهاي آزمايشگاهي در قفس، چيزي ميدهند.
آمبولانس اول:
دكتر اول: (لولة آزمايشگاهي ادرار را ميبيند.) اورهاش رفته بالا. بايد يه چيزي بدم كه خنثياش كنه.
آمبولانس دوم:
دكتر دوم: تو ادرارش يه چيزي هست كه نميفهمم چيه. بهش انرژي ميده. بايد خنثياش كنم.
نوچة شرطبند دوم، دكتر اول را از آمبولانس صدا ميكند.
نوچة شرطبند دوم: براتون يه پيغوم آوردم. يه جايي هست يه كادو بهتون ميده كه يه داروي بيخاصيت بهش بدين زودتر اين بساط از اين جا جمع بشه.
دكتر اول: من تو عمرم زير تعهدم نزدم. كفتر دو برجه نيستم آقا.
بيابان، غروب.
كاميون حامل افغانيها همچنان راه ميرود. يكي از افغانها به شيشه ميزند.
افغاني: ما رو كجا ميبري؟ شب شد كه، پس كِي ميخوايم چاه بكنيم. از گشنگي مرديم كه.
كاميون دور ميزند و ميايستد.
افغاني ديگر: كجا رو ميخوايم چاه بكنيم؟
كمپرس كاميون بالا ميرود و افغانيها به پايين ميريزند. كاميون به سرعت خاك ميكند و دور ميشود. يكي دو نفر با بيل و كلنگ، دنبال ماشين ميكنند. اما بيحالتر از آنند كه به ماشين برسند. افغانيهاي بر هم ريخته، زخمي و كوبيده، ناله ميكنند.
درون آمبولانس دوم، شب سوم.
زن پرستار: (موشهاي مرده را در قفس ميبيند.) دكتر! موشها مردن. اين دارو رو بيش از سه مرتبه نميشه تجويز كرد.
دكتر دوم: آدمها بيشتر از موشها مقاومت ميكنن. تازه يه چيزي توي داروي اون آمبولانس هست كه اينو خنثي ميكنه امشب بهش قرص خواب آور ميدم.
بيابان، شب سوم.
افغانيها مانند اشباحي نالان از بيابان باز ميگردند. يكي دو نفر را كول گرفتهاند.
درون آمبولانس دوم، شب سوم.
زن كولي جلوي در آمبولانس براي زن پرستار، كف بيني ميكند. زن پرستار به خالهاي صورت زن كولي زُل زده است.
زن كولي: از زندگيت راضي نيستي. دنبال يه چيزي ميگردي كه نميدوني چيه. يه مرديه تو رو ميخواد، اما تو اونو نميخواي. عوضش يه مردي هست كه تو اونو ميخواي، اون تو رو نميخواد. كار روزگار همينه.
زن به موشهاي مرده در قفس نگاه ميكند.
درون آمبولانس اول، ميداني در شهر، شب سوم.
موشها در قفس، ورجه ورجة غريبي ميكنند.
دكتر اول: اين دارو با موشها، همون كاري رو ميكنه كه دوپينگ با يه ورزشكار. اگه داروهاي زهرماريه اون نباشه، تا يه ماه هم كه دور بزنه ميتونه.
از داخل آمبولانس نگاه ميكند. نسيم با درماندگي كامل نگاه ميكند. مينيبوس ميايستد و رانندهاش مسافرانِ روبندهدار را پياده ميكند.
رانندة مينيبوس: ايستگاه دوچرخه (به ديگران) وايسين عقب، واگير داره.
جذاميها با روبنده در اطراف مينشينند. عدهاي پرهيز ميكنند. نسيم به آنها نگاه ميكند. همه بيهويت. گويي همه يك نفرند. مربي با آنهاست.
دكتر دوم: (به پرستار زن) اين يارو براي كاسبي لابد ديوونههارم ميآره. اگه مريض نشده از اين جا برگرديم، خيليه.
مرد كور نوازنده از راه ميرسد و آكاردئون ميزند. اما كسي به او كمكي نميكند. مرد ريزنقشي كه زير تريلي خوابيده بود با پسربچة همراهش مشغول آش خوردنند. معركهگير از طوّافان پول جمع ميكند.
لبوفروش: اجارة خيابون و اونجارو يه اندازه حساب ميكني؟
جمعه و دختر كولي، با كنجكاوي به آدمهاي روبندهدار نگاه مي كنند. مربي روي صندلي ميرود.
مربي: شما بيماران جذامي، خدا رو شكر كنين كه امكان زندگي دارين. يه جايي هست كه به شما ميرسه. زن اين مرد، مرضي گرفته كه از همة دردهاي عالم بدتره. اين مرد براي معالجة مرض زنش، مجبوره هفت شبانه روز دور بزنه. اما شما ميتونين استراحت كنين، غذا بخورين و از زندگيتون راضي باشين. ديروز يكي از جذاميها از نااميدي و غصه دق كرد. فكر اين كه ديگه نميتونه برگرده تو اجتماع، اونو دق مرگ كرد. من ميخوام بگم نااميدي بدترين جذام عالمه. آدميزاد به اميد زنده است. ما شمارو آورديم اين جا كه تلاش و اميدواري رو از اين مرد مقاوم بياموزيد.
معركهگير: (به زن كولي) به دخترت عين دختر خودم نيگاه ميكنم. يه هفته ديگه اين قربتيه روي دوچرخه دووم بياره، خرج يه سالم دراومده. عقدت ميكنم.
زنكولي: من كوليم، يه جا بند نميشم.
معركهگير: منم دلم كوليه. با يه زن نميمونه.
جمعه و دختر كولي با هم بازي ميكنند. يك نان شيرمال را هر دو از دو سو به دهان گرفتهاند و ميخورند؛ بدون اينكه نان از دهانشان بيفتد. نان ميچرخد و خورده ميشود. پسر مرد ريزنقش نيز به آن دو نگاه ميكند.
معركهگير: (به زن كولي) يه قرارِ چند وقته ميذاريم، بعدش تو به صفا من به مروه.
دختر كولي: (به پسر مرد ريزنقش) اسمت چيه؟
پيرزني رختخوابش را ميآورد و پهن ميكند و ميخوابد. همه خوابيدهاند. دوچرخه سوار نيز خوابش گرفته است. يكسره زنگ ميزند كه خوابش نبرد. معركهگير توي گوشهايش پنبه ميچپاند. تقريباً همه خوابيدهاند جز نسيم. داور و موتورسوار نيز چرت ميزنند. داور وقتي متوجه ميشود كه همه خوابيدهاند آرام سرش را روي ميز ميگذارد و ميخوابد. حالا تنها نسيم مانده است كه از زور خواب پيلي پيلي ميرود. يكي دو بار روي دوچرخه خوابش ميبرد و از خواب ميپرد تا اين كه به خواب ميرود و ميافتد. از صداي افتادن او، معركهگير و موتورسوار برميخيزند. معركهگير دستپاچه به سمت او ميرود. هرچه ميكند بيسروصدا او را بيدار كند، نميتواند. تقلاي موتورسوار نيز بيهوده است. داور، كمي تكان ميخورد اما سر برنميدارد. موتورسوار پالتوي او را ميپوشد، مثل نسيم سرش را ميبندد و به جاي او دور ميزند. حالا معركهگير متوجه ميشود كه لبوفروش او را ديده است. به سمتش ميرود و از جيبش نيش چاقويي را به او نشان ميدهد.
معركهگير: بندو آب بدي بندتو به آب ميدم.
لبوفروش: من خودم، رو بردنش شرط بستم.
داور برميخيزد. از ديد او دوچرخهسوار در حال چرخيدن است. دوباره سر به زمين ميگذارد. نسيم غرق خواب است و در خواب ركاب ميزند.
ميدان برنامه، صبح روز چهارم.
چراغها خاموش ميشوند. داور بيدار است. نسيم بر دوچرخه ميچرخد. موتورسوار، خوابآلود، موتورش را روشن ميكند و دستهاي پول را به جمعه ميدهد.
موتورسوار: بذار رو پولاي ديگه! شب بازم ميآرم.
و ميرود. جمعه و اكرم نيز ميروند. افغانيها با سر و كلة شكسته در حال شعار دادن بازميگردند.
بيمارستان، روز چهارم.
جمعه، پول را روي ميز حسابداري ميگذارد و به اتاقي ميرود كه نقره در آن بستري است. به بيني نقره، ماسك اكسيژن وصل است.
جمعه: سلام بوبو! اين اكيه. بوبوش پيش آته كاسبي ميكنه. (به دختر كولي) بيا اكي! (به سراغ سيني غذا ميرود. نقره به دختر كولي نگاه ميكند. در نمايي ذهني از نقره: شوهرش در اتاق شيشهاي مشغول ساختن دوچرخه است و زني زيبا دستيار اوست.) آته خوبه. اسهال شده. آته گفت چند روز آمده نميتونم.
پرستاري وارد اتاق ميشود. و دختر كولي و پسر افغاني را زير تخت ميكند و همه جا را مرتب ميكند.
پرستار: برين اون زير، صداتونم در نياد! دكتر داره ميآد ويزيت كنه.
جمعه و دختر كولي زير تختند. يك مشت پا را ميبينند كه ميآيد جلوي چشم آن دو، با كفشهاي مختلفي كه به خندهشان مياندازد. بعد صداي فشفش دستگاه فشار خون ميآيد. بعد ميروند و بچهها بيرون ميآيند. نقره از سر خودش يك سنجاق درميآورد و به سر دختر كولي ميزند. جمعه از يك تخت ديگر، اضافه غذاها و قند و نمك بستهاي او را برميدارد و با يك سرم خالي و مقداري گل، خداحافظي ميكنند و مي روند.
تفريحگاه عمومي، روز چهارم.
موتورسوار، خواب آلود ميچرخد. تماشاچيان براي او پول ميريزند. قيقاج و پيليپيلي ميخورد. از ديد او تماشاچيان، گويي در چاهي سر كشيدهاند و به سوي او پولها را شليك ميكنند. كنترل از دستش خارج ميشود و از استوانه به هوا پرتاب ميشود و به درون گودال سقوط ميكند.
خيابانهاي مختلف، روز.
جمعه و دختر كولي پشت يك درشكه آويختهاند. مرد درشكه چي حس مي كند. از جيبش آينهاي درميآورد و توي آن را نگاه ميكند. صورت خندان جمعه را ميبيند. با شلاق به جمعه مي زند كه به صورتش مينشيند. دستش را ول ميكند و پرت ميشود. درشكه با دختر كولي دور ميشود. دختر كولي ميخواهد به پايين بپرد كه نميتواند. جيغ ميزند. درشكه ميرود. جمعه ميدود و به درشكه نميرسد.
ميداني در شهر، غروب چهارم.
جمعه و دختر كولي وارد ميشوند. جمعه به سراغ پدرش ميرود. گلها را برايش لاي دستة ترمز ميگذارد و بر ترك جلوي دوچرخه مينشيند. ميخواهد به دهان پدرش قند بگذارد كه پرستار مرد ميدود، تا مانع شود و جمعه را پايين ميكشد.
پرستار مرد: تف كن! هر چيزي رو نبايد بخوري.
پرستار زن برايش چيزي ميآورد و به دست او ميدهد كه بنوشد. نسيم، ليوان محتوي مايع را به صورت مرد پرستار ميپاشد.
همان جا، شب چهارم.
روي صورت داور نيز باران ميبارد. هركس به سرپناهي ميگريزد. داور زير چتر آفتابي خود نشسته است. بعضي زير پلاستيكهايي كه به سر كشيدهاند، بيهويت شدهاند. زن كولي و معركهگير، يك پلاستيك به سر كشيدهاند و دختر كولي ميان آن دو قرار دارد. بر چرخهاي طوّافان، چهارچوبهها نصب شده است و بالاي چهارچوبهها، پلاستيك يا چادرشب زدهاند. در عمق چراغهاي زنبوري نيز روشن است. نسيم، زير باران تند بر دوچرخه مقاومت ميكند. صداي آسمان قرنبه همراه با تصوير رعد و برق ميآيد. لباس نسيم كاملاً خيس شده است و وقتي كه باران قطع ميشود به موش آب كشيده ميماند. عطسه ميكند. دكتر و پرستارِ زنِ آمبولانس دوم، هر يك به دور خود پتويي پيچيدهاند و نشسته خوابيدهاند. نسيم عطسه ميكند.
دكتر دوم: سرماخوردگي، مقاومتو كمترم ميكنه.
معركهگير و زن كولي آتش روشن كردهاند. دختر كولي و جمعه را كنار آتش خواباندهاند. نسيم روي دوچرخه به تناوب عطسه ميكند. حالا غير از سايهها عكس دوچرخه نيز بر زمين خيس افتاده است. ماشيني ميايستد و داورها تعويض ميشوند. سوت و كرونومتر را عوض ميكنند و دفتر و دستك و يادداشتها را به هم تحويل ميدهند. باران بند ميآيد.
زن كولي: (به معركهگير) امشب چرا نميخوابي؟
معركهگير: تو فكرم چطوري كف بيني ميكني كه راست ميگي؟
زن كولي: كاري نداره. كف دست منو ببين! . . . سفيده؟ . . . نه ديگه. معلومه كار كرده. پس اين دست يه آدم بدبخته. اگه زن شوهر نكرده بود، دنبال يه شوهر ميگرده خوشبخت شه. اگه شوهر كرده بود و يه بچه همراهش نبود، بچهدار نميشه. اگه يه دختر بغلش بود، پسر ميخواد. آدم تا بدبخت نباشه كفبيني نميكنه.
معركهگير: اگه مرد بود چي؟
زن كولي: اگه مرد بود لابد شبيه يكي از اون مردهايي كه من زنشون شدم. مردها رو خوب ميشناسم. تو رو كه ديدم ياد باباي اين افتادم. (دختر خودش را نشان ميدهد.) شيش ماه با من بود، بعدش گم شد. هشت ساله دنبالش ميگردم.
معركهگير: تو رضايت بده با هم دنبالش ميگرديم.
نسيم، گويي دور آتش ميچرخد. صداي اذان صبح ميآيد. همه حتي داور خوابند، جز نسيم كه بر دوچرخه نماز ميخواند و بر مهري كه از جيب پالتويش درآورده، سجده ميبرد.
ميداني در شهر، صبح روز پنجم.
مترجم كنسولگري، دختر كولي را كه ول ميگردد به دنبال جمعه ميفرستد. دختر كولي جمعه را ميآورد.
رانندة كنسولگري: من دارم ميرم بيمارستان پيش مامانت. حالش خوب نيست، نميآي؟
جمعه از دور به پدرش نگاه ميكند. نوچة شرطبند دوم او را ميبيند. خود را به داور ميرساند.
درون ماشين كنسولگري، روز پنجم.
رانندة كنسولگري: نگران نباش، مامانت خوبه. آوردمت اين جا كه يه پيغوم يواشكي براي بابات ببري. ميري سوار دوچرخهاش ميشي بهش ميگي اگه خودشو بندازه زمين و افغانيها رو از اين جا دور كنه، خرج معالجة مامانتو ميديم. فهميدي؟ (يك دسته پول به او ميدهد.) اينو شب بده به بيمارستان، خرج يه هفته شه.
ميداني در شهر، لحظهاي بعد.
ماشين شرطبند دوم، او را ميآورد. كنار داور مينشيند.
شرطبند دوم: قضيه چيه؟ شنيدم دارن روي پسره كار ميكنن. نبايد بذاري با باباش تماس بگيره.
جمعه از راه ميرسد و به سمت پدرش ميرود. داور سوت ميكشد و همان كسي كه داور را خبر كرده بود، نميگذارد جمعه پيش پدرش برود. نسيم با زنگ دوچرخه به او اعتراض ميكند. اما ناي آن را ندارد كه حرفي بزند. لبهايش به هم چسبيده است.
جمعه: آته! يك نفر گفته اگه خودتو پرتي[10]. . .
دهان او را ميگيرند. ديگر صدايش درنميآيد. نسيم زنگ زنان به سمت ميز داور ميآيد و با لگد سايه بان را مياندازد. دوباره دور ميزند و با دوچرخه به سمت آنها يورش ميبرد. جمعه را از زمين بيرون ميبرند. نسيم با چشم او را دنبال ميكند و به اعتراض، زنگ ميزند و جمعه را صدا ميكند. حالا همة طوّافان و ديگران دور زمين جمع شدهاند. ماشين شرطبند اول ميرسد و او، آن سوي داور مينشيند.
شرطبند اول: چه خبره؟
نسيم: جمعه. . . جمعه!
يك نفر: شنبه، يكشنبه.
نسيم: جمعه!
يك نفر: تعطيله.
شرطبند اول: (به داور) چرا بهش جواب نميدين؟
داور: جلوي پسره رو گرفتيم كه با باباش حرف نزنه. يكي يه پيغوم مشكوك براش آورده، معلوم نيست. به نفع كدومتونه.
شرطبند اول: اين طوري تو روحية باباش اثر ميذاره. ميافته زمين. من قبول ندارم. اون روحيهاش رو از دست ميده. اگه نذارين بره من كنار ميكشم.
شرطبند دوم: اگه بذاري بره من كنار ميكشم.
جمعيت: (تك و توك، بعد به طور دسته جمعي) داور پول گرفته، داور پول گرفته.
نوچههاي شرطبند دوم، جمعه را كنار ماشين ميبرند. يكي از آنها سر مرغي را كه آن دور و بر ميپلكد، به يك ضرب چاقو ميبرد و او را جلوي چشم جمعه رها ميكند. مرغ، بال بال ميزند.
نوچة دوم: اگه به بابات حرفي بزني وقتي همه خوابيدن سر تو پخ پخ.
نوچة اول: ولش كن، بذار بره!
داور: دهنشو ببندين، بذارين بره!
در دو نماي سريع، دهان جمعه به سختترين شكل بسته ميشود؛ طوري كه امكان هيچ نوع حرف زدني نباشد. جمعه سوار دوچرخة پدرش ميشود. نسيم، او را ميبويد.
نسيم: بوبو حالش بده؟
جمعه: (سر به عقب تكان ميدهد.)
نسيم: اگه خودمو بندازم چي؟
نسيم، دهان او را با يك دست باز ميكند. باز هم جمعه حرفي نميزند و در جواب سئوال او از شدت استيصال سر به هر جهت تكان ميدهد. بعد، گل خشكيدة جلوي دوچرخه را برميدارد و جلوي دماغ پدرش ميگيرد. نسيم بو ميكند. حالا تندتر پا ميزند.
آمبولانس دوم، ادامه.
دكتر دوم: (به پرستار زن) خانوم، پرستار اون آمبولانس چشمش پي شماست. شنيدم ازتون خواستگاري كرده! از اين فرصت استفاده كنين! ببينين چي به اين يارو ميدن كه اين قدر قدرت داره و ركاب ميزنه. اين داروهايي كه من بهش دادم، بايد صد باره انداخته باشدش زمين.
ماشين در خيابان، روز پنجم.
شرطبند دوم با نوچههايش كه آنها را در اطراف محل دوچرخهسواري ميبينيم خلوت كرده است.
شرطبند دوم: امروز روز پنجمه. ديگه داره دير مي شه. دوچرخهشو پنچر كنين! اگه تا شب نيفتاده راه ديگهاي نداره.
آمبولانس اول، روز پنجم.
زن پرستار وارد آمبولانس اول ميشود.
زن پرستار: اجازه هست آقاي دكتر؟
دكتر با پارچهاي روي داروها و لولههاي آزمايشگاهي را ميپوشاند.
پرستار مرد: بفرمائين خانوم!
ميداني در شهر، شب پنجم.
نوچههاي شرطبند دوم به بهانهاي با هم دعوا ميكنند. داور سوت ميكشد كه آنها را از زمين دور كند. آنها از وسط رد ميشوند و از جيبشان ميخهاي سه پرچ روي زمين ميريزند.
كسي آنها را از هم جدا ميكند. سكوت برقرار ميشود. چرخ دوچرخه از لا به لاي ميخها رد ميشود. چند بار نزديك است از روي آنها رد شود، اما نميشود. بازتاب ميخها در نور به چشم داور ميزند. جلو ميرود و يكي از آنها را برميدارد. متوجه قضايا ميشود.
داور: (فرياد ميكشد.) مواظب باش! ميخ ريختن.
دوچرخه روي ميخ ميرود و چرخ جلوي آن پنچر ميشود. اطرافيان از فرياد داور و صداي خالي شدن باد دوچرخه، دور زمين جمع ميشوند. چند نفر سعي ميكنند ميخها را جمع كنند. نزديك است دوچرخه را به زمين بيندازند. دكتر دوم خوشحال است پرستار زن مضطرب است. حالا چرخ عقب نيز روي ميخ ميرود و پنچر ميشود. طوقة چرخ جلو تاب برداشته است و بيضي شكل ميچرخد. دوچرخه به سختي راه ميرود. دكتر اول و پرستار مرد، نگران شدهاند.
داور: (به معركهگير) بگين يه دوچرخة ديگه بيارن!
پرستار مرد، آمبولانس اول را روشن ميكند و حركت ميكند. دكتر اول و همة بساط آزمايشگاهش از در عقبِ بازِ آمبولانس به بيرون ميريزند. معركهگير و نوچههاي شرطبند اول با آمبولانس ميروند. نماهاي موازي از رانندگي ديوانهوار آمبولانس و دوچرخه كه چيزي به افتادنش نمانده است. آمبولانس به جواني كه بر دوچرخة كورسي ميرود برميخورد. ترمز ميكند و او را پرت ميكنند، دوچرخه را ميگيرند و ميگريزند. معركهگير با دست، دوچرخه را از پنجرة بغل، نگه داشته است.
جوان صاحب دوچرخه به دنبال آمبولانس ميدود و نميرسد. آمبولانس به محل دوچرخهسواري ميرسد. داور، دوچرخه را آزمايش ميكند و خودش سوار آن ميشود و به موازات دوچرخة نسيم راه ميافتد. نسيم خودش را با مكافات روي ترك جلوي او مياندازد و از همان جا پنجة ركاب را تحويل ميگيرد. داور، پايين ميپرد. حالا نسيم بر دوچرخة كورسي ميرود. جوان صاحب دوچرخه به كنار زمين ميرسد. داد و بيداد ميكند. معركهگير، دوچرخة پنچر را به دست او ميدهد.
معركهگير: ببر اينو تعمير كن بيا دوچرخهتو بگير! اجارهشو ميدم.
آمبولانس اول، شب پنجم.
دكتر اول: (به پرستار) ديگه آزمايشگاهي نداريم. همه چيز از نو. حساب قند خونش از دستم در رفت.
آمبولانس دوم، شب پنجم.
دكتر دوم: بهش قرص خوابآور دادم. چاره ديگهاي نداشتم.
آمبولانس اول، شب پنجم.
دكتر اول: براش قهوه ببر!
پرستار مرد براي او قهوه ميبرد. اما نسيم به سختي چشم خودش را باز نگه داشته است. قهوه را ميخورد. معدهاش پس ميدهد. چشم هايش را باز ميكند. بسته ميشوند. لاي يك چشمش چوب كبريت ميگذارد. دوچرخه با حال او، پيلي پيلي ميرود. هوا سرد است و بخار دهان او را ميبينيم.
پرستار مرد، گاري دستي يك حمال را ميگيرد و به موازات دوچرخه به حركت مياندازد. دكتر اول روي گاري ميرود و فشار خون نسيم را ميگيرد.
خانة شرطبند اول، شب پنجم.
يك ناشناس زنگ ميزند.
ناشناس: (به شرطبند اول) خيلي گشتم تا شمارة اين جا رو گير آوردم. يه پيغومي براتون دارم. يه جايي هست كه دو ميليون ميده، به شرطي كه بذاري بيفته زمين. اين بساط بايد از اين جا جمع بشه.
شرطبند اول: اين كه ير به ير ميشه. دو ميليون، همون مقداريه كه اگه دوچرخه بيفته من بايد به رقيبم بدم.
ناشناس: اجازه دارم تا يه ميليون برم روش.
شرطبند اول: من رو افغانستان بيشتر حساب كردم. اون دوچرخهسوار بيشتر به من ميرسونه.
ناشناس: مذاكره ميكنم.
ميداني در شهر، شب پنجم، بيمارستان دوم، خيال.
دوچرخهسوار، چيزي به افتادنش نمانده است. شرطبند دوم با سگش آمده است و كنار يكي از پروژكتورها ايستاده است. دوچرخهسوار، بارها نزديك است از زمين بيرون برود. نورهاي پروژكتورهاي اطراف زمين توي چشمش ميزند. يك بار كاملاً براي لحظهاي خوابش ميبرد. از خواب ميپرد و دستة چرخ را كه رو به سمت بيرون زمين دارد، به يك ضربت ميچرخاند. حالا انگار از سربالايي بالا ميرود، حالا گويي در گودالي سقوط ميكند. ناله ميكند. جمعه به وسط زمين ميآيد و پدرش را صدا ميكند. گويي نسيم، در حال خواب بر دوچرخه پا ميزند. جمعه جيغ ميزند. صداي جمعه در گوش او چون ضجة مادرمرده هاست. آواي جمعه در فضا پيچيده است. دوچرخهسوار به زمين ميخورد. اكسيژن را از بيني زنش برميدارند. زن او شروع به جا نكندن دوباره ميكند. جمعه بالاي سر نقره جيغ ميزند. دوچرخهسوار هنوز ركاب ميزند.
جمعه: (فرياد ميكشد) آته، نخو![11] بوبو منتظره.
معركهگير: (فرياد ميزند) نخواب! نخواب!
همه در اطراف زمين جمع شدهاند و فرياد ميكشند تا او را از خواب بيدار كنند. سگ شرطبند دوم از همهمة جمعيت، وحشت كرده است و پارس ميكند. حالا دوچرخهسوار به هر طرف ميچرخد، سگ و پروژكتور ميبيند و صداي نخواب نخواب را صداي پارس سگ ميشنود. دوچرخهاش به هر سمت متمايل ميشود، سگي به سمت او يورش ميآورد. معركهگير با سطل به نسيم آب ميپاشد كه خواب از سرش بپرد. او از درد و سرما زوزه ميكشد. جمعه ميدود و دوباره سطل آب را ميآورد و معركهگير، به نسيم ميپاشد. اين بار نماي كند آب، چون شلاقي بر صورت نسيم مينشيند. حالا نسيم مثل سگ، نفس نفس ميزند، زوزه ميكشد و بخار دهانش به هوا پخش ميشود. يك بار ديگر به زمين ميخورد. سگها به جنازة او ميريزند. نسيم پا ميزند.
نسيم: جمعه! جمعه!
جمعه ميپرد و ترك جلوي دوچرخه مينشيند و با كتش صورت نسيم را خشك ميكند. سر او هنوز، از خواب به عقب ميرود. جمعه صورتش را ميمالد.
جمعه: آته! بوبو منتظره، آته نخو! نخو!
نسيم با دست توي صورت خودش ميزند. موهاي خودش را ميكشد. دهانش را باز و بسته ميكند. بيفايده است.
نسيم: جمعه! منو بزن! (و جمعه با اكراه توي صورت او ميزند. چشمهاي نسيم بر هم است. صدايش نيز گويي به خواب ميرود) بزن!
يك سطل آب هر دو را خيس ميكند. حالا بازي نورهاست و صداي پارس سگها و تازيانههاي آب و كشيدههاي جمعه و عطسههاي هر دو. گوشة زمين چند جا آتش روشن كردهاند. نسيم از ميان يكي از آنها رد ميشود؛ گويي در آتش گم ميشود.
ميداني در شهر، روز ششم.
گل خورشيد ميرويد. جمعه بر ترك دوچرخه، پژمرده است. نسيم ركاب ميزند. سوزي از سرما همه را به دور آتشها كشانده است. زن پرستار براي نسيم و جمعه، در ليواني شير داغ ميآورد، معركهگير، زنجير دوچرخه را كه گير ميكند، روغنكاري ميكند. از دوچرخهسوار، شبحش مانده است. معركهگير، جمعة خيس را بغل ميكند و به كنار آتش ميبرد. سبيلهايش، قنديل بسته است و ته ريش صورتش بيشتر شده است.
دفتر كار شرطبند اول در خانهاش، روز ششم.
شرطبند اول با تلفن صحبت ميكند.
ناشناس: قبول، چهار ميليون.
شرطبند اول،گوشي را قطع ميكند و شمارة ديگري را ميگيرد.
شرطبند اول: بگو آمبولانس ما برگرده!
ميداني در شهر، روز ششم.
درِ عقب آمبولانس اول بسته ميشود و راه ميافتد. دكتر دوم و پرستار زن از آن سوي زمين با تعجب، ماجرا را دنبال ميكنند. يكي از نوچههاي شرطبند اول، كنار داور مينشيند وكاغذي را به امضا و مهر شرطبند اول به دست او ميدهد.
نوچة شرطبند اول: ميتوني پاشي. ما كنار كشيديم.
داور برميخيزد و ميرود. دكتر دوم ميخواهد خود را به او برساند كه رفته است. جاي او روي صندلي داور مينشيند.
معركهگير: (به زن كولي كه در حال فال بيني كسي است.) يه خبرآيي هست. ارباب من كنار كشيد، ديگه افتادنيه، بالاخره چي فكر كردي؟ دلت راضي شد؟
دوچرخهسوار زنگ ميزند.
دكتر دوم: (به زن پرستار) خانوم! دو تا واليوم ديگه.
زن پرستار: من نميتونم. خودتون بدين آقاي دكتر!
دكتر دوم: اين آخريشه خانوم. سنگ كه نيست. ديگه بايد بيفته. يه شيرقهوه هم بيزحمت براي من!
پرستار زن ميرود و به جاي واليوم، شربت مقوي ديگري در ليوان نسيم ميريزد و به جايش در شيرقهوة دكتر دوم، واليوم مياندازد و ليوانها را به آنها ميدهد. دكتر، شيرقهوه را ميخورد. از همين حالا خوابش ميآيد. دهن دره ميكند و جلوي دهانش را ميگيرد و به دور دست خيره ميشود.
ميداني در شهر، شب ششم.
پروژكتورها روشن ميشوند. دكتر دوم روي ميز داور خوابش برده است. دوچرخهسوار، سرحالتر شده است و به خوبي ركاب ميزند. زن پرستار براي او يك ليوان شربت مقوي ديگر ميبرد.
زن پرستار: تا دكتر بلند نشده اين شربت تقويتو بخور!
معركهگير، دكتر دوم را كول ميكند و او را روي برانكار داخل آمبولانس ميخواباند و رويش را با پتو ميپوشاند. زن پرستار به دست او سِرُمي وصل ميكند و آمپول خوابآوري را به سرم ترزيق ميكند.
زن پرستار: (به معركهگير) دكتر خسته است، يه مدت بايد استراحت كنه.
مينيبوس، جماعت ديگري را به تماشا ميآورد.
ميداني در شهر، روز هفتم.
اين بار خبرنگاران و فيلمبرداران داخلي و خارجي براي تهية گزارش آمدهاند. معركهگير، دم گرفته است و سعي ميكند خودش را جلوي دوربينها بيندازد. طوري رفتار ميكند كه انگار همه كاره اوست.
معركهگير: اين مرد افغاني، بزرگترين ركورد جهاني رو شكسته. امروز روز هفتمه كه روي اين دوچرخه زندگي ميكنه. همين مرد، تو هندوستان با چشاش يه قطارو نيگر داشته. (دوچرخه، زنگ ميزند و از نماي ديگري بر خودش ديزالو ميشود. از بالا، گويي دوچرخه در ته چاهي ميچرخد. يكي از خبرنگاران از نمايي بسيار بالا كرين ميكند و از نماي دورِ نسيم تا نماي درشت او جلو ميآيد. دوچرخه سوار زنگ ميزند.)
معركهگير: اين آخرين روزه.
مينيبوس باز هم جمعيت ميآورد. اطراف زمين از جمعيت پر شده است. يك فيلمبردار، بر ترك دوچرخهاي نشسته است و به موازات نسيم، حركت ميكند و از صورت او فيلم ميگيرد. دكتر دوم خواب است و پرستار زن جاي داور نشسته است. معركهگير، ساعت يكي از خبرنگاران را نگاه ميكند.
معركهگير: ده دور ديگه بزنه تمومه، نه دور ديگه. . . (ديزالْوْ) دو دور ديگه. . .
دوچرخه زنگ ميزند و افغانيها هياهوي شادي به پا ميكنند. شرطبند اول و دوم نيز در بين تماشاچيها هستند.
شرطبند اول: از چهار ميليوني كه از ناشناس گرفتم دو ميليون سهمتو ريختم به حساب.
شرطبند دوم: وصول كردم.
معركهگير: صلوات بفرست!
مسابقه تمام است. اما دوچرخه همچنان ميچرخد. جمعه به وسط زمين ميرود و دستهايش را از دو سو باز ميكند.
جمعه: آته! مسابقه خلاصه.
نسيم با چشم هاي مات و باز مانده همچنان دور مي زند.
معركهگير: براي سلامتي كسي كه اين بازي رو تموم كنه صلوات!
شرطبند اول: (به شرطبند دوم) يه بازي تازه هستي؟
شرطبند دوم: تا چي باشه؟
شرطبند اول: من شرط ميبندم كه تا يه هفتة ديگه فراوونترين جنس شهر ناياب بشه.
شرطبند دوم: چي مثلاً؟
شرطبند اول: هرچي تو بگي، نوشابه، دارو، نون، آب، . . .
شرطبند دوم: روي نون شرط ميبندم.
با هم دست ميدهند. چند افغاني و معركهگير ميروند و دوچرخه را نگه ميدارند و نسيم را از روي دوچرخه بلند ميكنند. پاهاي نسيم همچنان بياختيار ميچرخند. او را به روي زمين ميگذارند. در خود مچاله ميشود. اما همچنان پاهايش گويي ركاب ميزنند. معركهگير، يك دسته پول را توي دست او ميگذارد.
معركهگير: زنتو عمل ميكنن. ديگه تو بردي. برو زودتر بهش برس! (دوچرخة كورسي را به دست او ميدهد.) اينم مال خودت. يكي باني شد پولشو داد. پاشو بابا!
حالا جمعيت متفرق ميشوند. فيلمبرداران، بساطشان را جمع ميكنند. نسيم به سختي راه ميافتد. معركهگير و زن كولي و دخترش با هم ميروند. دختر كولي و پسر افغاني در لحظة آخر به هم نگاه ميكنند و دور ميشوند و براي هم دست تكان ميدهند. نسيم به سختي قدم از قدم برميدارد. هنوز پيلي پيلي ميخورد. تقريباً دايرهاي راه ميرود؛ گويي دور زميني فرضي ميچرخد و به پيش ميرود. هنوز احساس كسي را دارد كه سوار بر دوچرخه است.
محسن مخملباف
بهار 1366
1و2. صد پول، معادل يك افغاني است و هر افغاني معادل حدود هفت ريال ايران در سال 1365.